پست های پرطرفدار

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

فیلم برداری شانس سياه به پایان رسید

شانس سياه
فیلم سینمایی شانس سياه(ژانر حادثه ای) به کارگردانی علی حمدی و با بازی مهران رنجبر،رحيم نوروزي و . . .  پس از طی مراحل فیلم برداری برای نمایش در جشنواره فیلم های فجر آماده شد.قابل ذکر است که جشنواره فیلم های فجر  از ۱۶ بهمن ماه آغاز می شود.


خلاصه داستان
پرويز (مهران رنجبر)، كانتر آژانس هواپيمايي كه عاشق همكارش رويا (سارا منجزي) است،موقع چك كردن حساب بانكياش متوجه ميشود كه يك ميليارد تومان به حسابش ريخته شده است. پرويز به كمك دخترخالهاش مريم (مرجان شكوفكي) كه به پرويز علاقمند است و كارمند بانك ، پي به هويت واريزكننده
پول ميبرد كه پيرزني در خانه سالمندان است و سالهاست آلزايمر گرفته و تاكنون هيچ ملاقات كنندهاي نداشته است. پرويز وسوسه ميشود و ماشين مدل بالايي ميخرد، شب هنگام مردي بنام فربد (رحيم نوروزي) به پرويز زنگ ميزند و خود را پسر پيرزن معرفي ميكند و از او ميخواهد كه كل پول را به حساب مادرش برگرداند، پرويز از فربد وكالتنامه مطالبه ميكند ولي فربد با زرنگي تمام با پرويز به توافق ميرسد كه پرويز در ازاي برداشتن صد ميليون تومان، مابقي را به حساب مادرش برگرداند ، مريم به پرويز ميفهماند كه با يك باند تبهكاري كه از طريق جعل سند زمينهاي مرده، وامهاي كلان از بانكها دريافت ميكنند روبرست و در صورت دستگير شدن فربد، او نيز شريك جرم خواهد بود. پرويز ابتدا تصميم ميگيرد كه ماشين را بفروشد و كل پول را برگرداند ولي در فروش ماشين مشكل دارد، بالاخره ماشين را به قيمت خريد به پدر رويا ميفروشد، در حاليكه فربد او را تهديد به مرگ كرده است، پرويز تصميم ميگيرد كه اين دفعه بر خلاف دفعات قبل از شانسي كه به او رو كرده استفاده كند و كل پول را بالا بكشد و عليرغم ميل مريم، چكي يك ميلياردي به او ميدهد تا بعد از فرار به خارج از كشور، مريم پول را به حساب ارزيش واريز كند، فربد و آدمهايش پرويز را در پاركينگ فرودگاه دستگير ميكنند و با ضرب و شتم به شركت فربد ميبرند، پرويز چك يك ميلياردي به فربد ميدهد ولي حسابش توسط مريم خالي شده است، فربد پرويز را آزار جسمي ميدهد و او را به باغي منتقل ميكند و از مريم ميخواهد كه كل پول را در ساكي بريزد و تنها، شب هنگام به باغ ببرد تا پرويز آزاد شود، مريم به باغ ميرود و پول را به فربد ميدهد و پرويز دستهاي از چك پولها را عليرغم ممانعت مريم از فربد قبول ميكند و از مهلكه خارج ميشوند، روز بعد، پرويز كه به مريم علاقمند شده است در تماس تلفنياش با مريم، از شانسهاي زيادي كه به او رو كرده و اغلب به افتضاح كشيده شده است صحبت ميكند كه ادمه ی این داستان رو حتما ببینین 
نویسنده و کارگردان : علی حمدی
دستياران كارگردان: مونا غفاري، محسن لركي
مدير تصويربرداري: محمد مجيدي
عكاس: رضا آدينه
صدابرداري: رضا اردلان
تدوين: پويا عزيزپور
موسيقي: غلامرضا صادقي
طراح صحنه و لباس: رحيم صدر
چهرهپردازي: پدرام زرگري
مدير توليد: فرخ روحافزا
منشي صحنه: شيدا يوسفي
جانشين توليد: احسان زهدي نسب
امور مالي: بهروز چاهل
بازيگران: مهران رنجبر،رحيم نوروزي ، مرجان شكوفكي ، سارا منجزي ، امين ايماني ، صديف آرميده و 

هالیوود در دهه های مختلف

هالیوود در دهه های مختلف
هالیوود در دهه نود
 دهه نود، دهه تولید فیلمهای كجلل در هالیوود است و هزینه تولید فیلم ها به بیش از پنجاه میلیون دلار می رسد. طبق آماری كه در سال 1998 ارائه شد، هزینه میانگین تولید در این دهه حدود 53 میلیون دلار بوده است. در حال كه پرفروشترین فیلم ها در این دهه عبور از مرز صد میلیون دلار را تجربه می كردند، با ظهور پدیده ای به نام "تایتانیك" فروش بیش از یك میلیارد دلار نیز كه تا آن زمان از مخیله كسی نمی گذشت، محقق شد. متوسط بهای بلیت در آغاز این دهه ابتدا چهار دلار و بیست و پنج سنت بود و بعدها به پنج دلار رسد. بازاریابی فیلمها در این دهه شكلی بسیار حرفه ای، جدی و نفس گیر یافت. در این دهه بود كه فروش هفته اول فیلمها برای بسیاری از تهیه كنندگان اهمیت ویژه ای پیدا كرد. تبلیغات فیلم در این دهه بسیار اهمیت یافت. به گونه ای كه گاهی هزینه ای برابر تولید فیلم به تبلیغات اختصاص می یافت. نمایش آزمایشی فیام و نیز كارهای روانشناختی در این دوره باب شد. در نمایش آزمایشی تعدادی تماشاگر به طور اتفاقی برای دیدن فیلم دعوت و موظف می شدند بعد از تماشای فیلم نظرات خود را اعلام كنند. بر مبنای نظرات این افراد، تغییراتی در فیلم صورت میگیرد و فیلم به نمایش عمومی در می آید. استفاده از این شیوه بود كه توانست بسیاری از فیلمها را از شكست تجاری نجات دهد. فیلم "عروسی بهترین دوست من" با بازی جولیا رابرتز با استفاده از این ترفند بود كه ابتدا از شكست گریخت و در مرحله بعد به توفیق تجاری دست پیدا كرد.
اعتصابهای سراسری بازیگران و دست اندركاران حرفه ای سینما در اعتراض به سطح دستمزدها در این دهه جدی تر شد. اتحادیه های بزرگی كه صنوف مختلف سینمایی تشكیل داده بودند با دست زدن به اعتصابهای گسترده، راهی برای به كرسی نشاندن خواسته هایشان یافتند. در این دهه بود كه دستمزد عوامل سینما به ویژه ستارگان هالیوود افزایش شدیدی یافت. به گونه ای كه سایر هزینه های تولید به حدی افزایش پیدا كرد كه دیگر ساخت فیلم معمولی به سادگی سال های پیشین امكان پذیر نبود.
در این دهه همچنین ابداع فناوریهای جدید در عرصه سینما گسترش یافت. دیسكهای VCD و DVD جایگزین نوارهای ویدیویی VHS شد. در سال 1990 شركت Kodak دستگاه photo cd player را به بازار عرضه كرد و نیز در سال 1992 فرهنگ بیست جلدی آكسفورد بر روی CD به بازار عرضه شد كه در آن زمان پدیده عجیب و چشمگیری بود. همچنین در سال 1997 DVDها به بازار آمد و امكانات تصویری با كیفیت بهتر و صدای واضح تر را به تماشاگران علاقه مند سینما ارائه كرد.
فیلم "فارست گامپ" به كارگردانی رابرت زمه كیس برای اولین بار از ترفندهای تصویری دیجیتالی استفاده كرد و تام هنكس بازیگر اصلی فیلم را به درون تاریخ برد و برای وی این امكان را فراهم ساخت تا با رئیس جمهور مقتول آمریكا –كندی- دست دهد و با او صحبت كند. لارنس فون تریه در فیلم "شكستن امواج" 1996، از تكنیكهای ویدیویی دیجیتالی استفاده فراوان برد و نشان داد كه از این دستاوردهای فنی میتوان برای دستیابی به اهداف سینمایی هنری بهره گرفت.
"بیمار انگلیسی" 1996، اولین فیلمی بود كه برنده 9 جایزه اسكار شد كه دو عنوان آن مربوط به بهترین تدوین و بهترین صدا بود.
"جرج لوكاس" در فیلم "جنگهای ستارگان" و "تهدید شبح" در سال 1999، شخصیتهایی مانند جارجار بینكس را خلق كرد كه كاملا دیجیتالی بودند.

هالیوود در دهه هشتاد

جریانات دهه هشتاد در هالیوود در واقع ادامه دهه هفتاد بود. در این دوره بسیاری كه به سینما تازه پا گذاشته بودند به رشد و شكوفایی رسیدند و برخی دوره افول خود را سپری كردند. دهه هشتاد، دهه تولیدات متوسط و سرگرم كننده بود و این گونه از سینما رواج عمده ای یافت. فیلمهای نوجوانانه مانند ماجراهای "بیل و تد" و "رانندگی برای خانم دیزی" نیز در این دوره رواج یافت. در این دوره استفاده از جلوه های ویژه، افزایش قیمت بلیت و هزینه تولید فیلم در هالیوود چشمگیر بود. كارگردانانی چون كاپولا ، اسپیلبرگ ، جرج لوكاس مورد توجه شركتهای هالیوود بودند. فیلمهایی چون "ئی تی" ، "بازگشت جدی" ، "مهاجمین مقبره گمشده" و "بازگشت امپراتوری" محصولات كلانی بودند كه در این دهه شكل گرفتند.
هالیوود در این دهه به جای خطر كردن و تجربه حیطه های جدید، به تولید فیلمهای عظیم روی آورد. در این دهه جنبه جنبه صنعتی سینما بر جنبه هنری آن غلبه یافت و البته هالیوود از جانب تماشاگران پاسخ مثبت دریافت كرد. شایان ذكر است كه از این آثار برخی نیز با شكست روبرو شدند، مانند "دروازه بهشت" به كارگردانی مایكل چیمینو كه در 219 دقیقه و با بودجه ای برابر 44 میلیون دلار تهیه شد و كمتر از 9 میلیون دلار فروش داشت. شركت یونایتد آرتیستز با تهیه این فیلم ورشكسته شد و مجبور شد آن را به شركت مترو گلدین مایر واگذار كند.
در سالهای آغازین دهه هشتاد ، هالیوود بزرگترین ستاره خود، اینگرید برگمن را از دست داد. كارهای ماندگان وی بیشتر متعلق به دهه چهل بود. برگمن با بازیگرانی چون اسپنسر تریسی ، همفری بوگارت ، گری كوپر ، گریگوری پك ، كری گرانت و ... اسفای نقش كرد. وی در پنج فیلم همسرش "رسلینی" به نامهای "استرمبولی" ، "ارث" ، "ژان دارك در آتش" ، "سفر به ایتالیا" و "ترس" بازی كرد.
در دهه هشتاد آثار كم هزینه هالیوود چون "شام با آندره" ساخته لویس مال و "آمادئوس" ساخته میلوش فورمن به نمایش درآمدند. در همین دهه بود كه "ترمیناتور" اثر جیمز كامرون ساخته شد و موج جدیدید در سینمای هالیوود ایجاد كرد و ستاره اتریشی الاصل عضلانی ، آرنولد شواتزینگر را به هالیوود معرفی نمود. "ترمیناتور پدیده ای جذاب بود كه به ویژه همچنان در ایران زنده است. "بتمن" ساخته تیم برتون كه همچنان دنباله های آن ساخته میشود، از جمله پدیده های دهه هشتاد به شمار می رود.
 
هالیوود در دهه هفتاد

هالیوود در شرایطی از دهه شصت عبور كرد كه آغاز دهه هفتاد چندان خوشایند نبود اا در ادامه توانست به یكی از پربارترین دوران خود دست یابد. این دهه بیش از آنكه دهه كارگردانان جوان باشد، دوره تثبیت فرمولهای موفقیت آمیز ساختن اكشنهای جوان پسند بود. بحران اقتصادی دهه پنجاه و شصت با آثار پر فروشی چون "آرواره ها" ساخته اسپیلبرگ و "جنگ ستارگان" ساخته جرج لوكاس بسیاری از ناكامیها را پوشش داد. این دو فیلم اولین آثار سینمایی بودند كه به فروش بالای صد میلیون دلار دست یافتند. هزینه تولید "آرواره ها" 9 میلیون دلار بود. این فیلم بر اساس كتابی از "پیتر بنچلی" توسط "ریچارد زانوك" و "دیوید براون" تهیه گردید.
متوسط هزینه تولید در این دوره بالغ بر پنج میلیون دلار بود كه در دهه هشتاد به دو برابر افزایش یافت. در دهه هفتاد برخی شركتها برای تامین هزینه مالی و نجات از ورشكستگی بسیاری از تجهیزات خود را فروختند و به عرصه هتل داری و كازینو وارد شدند.
در دهه هفتاد مجلات سینمایی كه به نقد شیوه بازیگران و آثار كارگردانان می پرداختند، پا به عرصه نشر گذاشتند كه مجلاتی چون Life magazine و People از آن جمله است.
در همین دهه بود كه ویدیو پدید آمد و به سرعت گسترش یافت. شركت پارامونت اولین شركت هالیوودی بود كه آثار خود را در قطع "بتا ماكس" عرضه كرد. هالیوود كم كم به تعامل بهتری با تلویزیون پرداخت و تبلیغات فیلمهای خود را از تلویزیون پخش می كرد.
اولین تبلیغ پخش شده سینمایی در تلویزیون متعلق به "آرواره ها" بود. هالیوود با در نظر گرفتن برنامه های تلویزیون نمایش فیلمهای جدید را به آخر هفته منتقل كرد و در این دهه ستارگانی چون "آل پاچینو" ، "رابرت دنیرو" ، "داتسن هافمن" به اوج شكوفایی خود رسیدند. "آل پاچینو" متولد 1940 در دقشهای متفاوت و متنوع خود، شیوه منحصر بفردی دارد كه مبتنی بر كند و كاو و بررسی مداوم روح و وروان پیچیده شخصیتهاست. او در اجرای نقشهای متفاوت سرآمد است. بازی در فیلمهای "صورت زخمی" ، "برایان و پالما" ، "پدر خوانده" و... از نقشهای به یاد ماندی وی است.
"رابرت دنیرو" از دیگر بازیگران معروف این دهه است كه به اندازه خود سینما اهمیت دارد وی در سال 1943 متولد شد. دنیرو به حدی لاغر بود كه دوستان دوران كودكی، وی را "بابی شیربرنج" می خواندند. وی بعد از بازی در فیلم "كوچه های پایین شهر" اثر اسكورسیزی، به محبوبیت رسید. او در بسیاری از آثار اسكورسیزی چون "كازینو" ، "دوستان خوب" ، "راننده تاكسی" و ... بازی كرده است.
در این دهه آثاری انتقادی در خصوص جنگ ویتنام مانند : "اینك آخرالزمان" اثر كاپولا كه بر اساس رمانی معروف از "جوزف كنراد" به نام "در قلب تاریكی" بود ساخته شد.
 
هالیوود در دهه شصت

دهه شصت میلادی با تغییرات چشمگیر در عرصه سینما همراه بود. در این دهه، سرگرمی سازی ، مدهای گوناگون، موسقی راك اندرول و تغییرات اجتماعی چشمگیر بود. دوران گذر از ارزشهای فرهنگی و اجتماعی از یك سو و افزایش حقوق شهروندی از سوی دیگر، بر جنبه اجتماعی سینما تاثیر می نهادند. همچنین با آغاز دهه شصت ، نقش تلویزیون در زندگی آمریكاییها پر رنگ تر شد و ساخت سریالهای چندین قسمتی تلویزیون با حضور ستارگان سینما رونق یافت. به عنوان مثال فیلمهای "تسخیر شده عشق" با بازی لانا ترنر و "چگونه با یك میلیونر ازدواج كنیم" از شبكه های مختلف تلویزیونی به نمایش درآمدند و با استقبال روبرو شدند.
در دهه شصت مشكلات اقتصادی گریبانگیر سینما نیز شد. بیشتر شركت ها به طور مستقل روی طرحهای سینمایی یا تلویزیونی سرمایه گذاری می كردند. بسیاری دیگر نیز به علت وجود مشكلات مختلف كار سینما  را كنار گذاشتند. برخی شركتهای فیلمسازی برای رهایی از مخارج سنگین تولید به مكان های دور دست و كشورهای اروپایی پناه بردند. بد نیست بدانید كه تا نیمه دهه شصت ، متوسط بهای بلیت سینما از یك دلار كمتر بود، در حالیكه بودجه متوسط تولید یك فیلم بلند سینمایی از مرز نیم میلیون دلار فراتر می رفت.
از دیگر تحولات این دهه، رخت بربستن سیستم ستاره سالاری از استودیوهای هالیوودی بود. در این دهه، بسیاری از ستارگان سینما و فیلمسازان نسل اول مرده و یا باز نشسته شده بودند. شرایط سخت اقتصادی سبب شد كه برخی شركتهای بزرگ تولید فیلم مانند "VA" و "هال روچ" مجبور به فروش زمینهای استودیوی خود در هالیوود شوند. به این ترتیب ، ساخت بوتیكهای مجلل و فروشگاههای لوكس در هالیوود بیش از پیش رونق گرفت. برخی دیگر از شركت های فیلمسازی مجبور به فروش یادگارهای با ارزش دوران طلایی خود شدند. به عنوان نمونه، شركت متروگلدوین در سال 1970 بسیاری وسایل صحنه و تجهیزات فیلمهای معروف خود را به مزایده گذاشت كه در بین آنها كفشهای معروف جودی گارلند در فیلم "جادوگر شهر از" هم به چشم می خورد. در همین دهه بود كه شركت های معروف فیلمسازی به ساخت وطراحی پاركهای تفریحی و اجرای تورهای جهانگردی در حوزه فعالیتهای استودیویی خود مشغول شدند.مهمترین فاجعه سینمایی دهه شصت، ساخته شدن فیلم "كلئوپاترا" توسط جوزف ال منكیه ویچ بود. فیلم محصول سال 1963 بود و هزینه تولید آن بالغ بر 44 میلیون دلار شد. این رقم در آن زمان ركوردی دست نیافتنی محسوب می شد. بازیگران اصلی فیلم "تیم برتون" و "الیزابت تیلور" بودند. تیلور برای بازی در این فیلم یك میلیون دلار دستمزد گرفت و به همین مقدار هزینه چهره و لباس آرایی وی شد.
در این دهه همچنین گونه ای آثار سینمایی ، معروف به فیلمهای "سینك آشپزخانه" تولید می شدند. علت ناگذاری این آثار به خاطر استفاده از كلمات ركیك و پایبندی به سبك رئالیسم اجتماعی و درونمایه ای سیاه و غمبار بود.
هالیوود در دهه پنجاه

با پایان دهه چهل ، سینما به شدت دگرگون شد. ارتقاء سطح رفاه و افزایش اوقات فراغت ، مهمترین ویژگی این دوره است. وجدان عمومی خسته از جنگ، در پی آسوده خاطر شدن از مصائب آن، نیاز به رویاهای دلنشین داشت و هالیوود پاسخگوی این نیاز بود. در این دهه ، در وضعیت عمومی اروپا و آمریكا تحولات بزرگ و جدی رخ داد : دو كشور بزرگ آلمان و ایتالیا به شدت در جنگ آسیب دیده بودند، ارزشهای اجتماعی طبقه متوسط تغییر كرده بود، موسیقی جاز همه گیر شده بود و هنر انتزاعی گسترش یافته بود. این رویدادها ، با فراگیر شدن تلویزیون ، ابداع كارتهای اعتباری ، پدیده ها ، افزایش فراوان سینما و ... نیز مقارن شد. این پدیده ها ، از جمله تحولات عمده اجتماعی آمریكا و اروپا بود. در این سالها بیشترین تعداد سینماروها را جوانان تشكیل می دادند. با پایان گرفتن جنگ، ساختارهای سینمایی دوران سابق دیگر جذابیتی برای تماشاگران نداشت. جوانان از چهره های مرد و زن قهرمان دلزده بودند و بیشتر به دنبال چهره های ضد قهرمان شورشی بودند تا پاسخی به درون پر التهاب خود داده باشند. در این شرایط بود كه ستارگانی چون جیمز دین ، پل نیومن ، مارلون براندو ، اوا گاردنر ، مولین مونرو و كیم نواك به عنوان ستارگان ماندگار سینما مطرح شدند.
یكی از بازیگران اسطوره های این دوره "مرلین مونرو" بود كه او هم با مرگ زودهنگامش به رازآلودترین بازیگر تاریخ سینما تبدیل شد. وی در سال 1926 متولد شد و در سال 1962 درگذشت. مونرو هنوز هم پس از سه دهه از مرگش ، الهام بخش بازیگران زن سینماست. او در سالهای اوج شهرت، به افسردگی شدیدی دچار شد. روابط وی با گروههای گانگستری و تبهكار همچنان زندگی و مرگ او را در هاله ای از ابهام قرار می دهد. علاوه بر این، روابط وی با سیاستمداران بزرگ آن دوره هم در مرگ زود هنگامش نه تنها بی تاثیر نبوده  بلكه بسیار قابل تامل است.
براندو در 1924 متولد شد و در دهه پنجاه بود كه به مشهورترین بازیگر سینما بدل شد. وی با بازی در فیلمهایی چون "اتوبوسی به نام هوس" و " در بارانداز" چهره ای دست نیافتنی بدل شد و در ادامه مسیر بازیگری در آثار جاودانه ای چون "اینك آخرالزمان" و "پدرخوانده" بازی كرد. از دیگر تحولات شگرف دهه پنجاه، دگرگونی در عرصه موسیقی و اوج گیری سبك راك اند رول بود كه در سینما نیز تاثیری عمیق بر جای گذاشت.
دهه پنجاه به تعبیری دهه ستاره هاست، الویس پرسلی كه مربوط به دنیای موسیقی بود، با حضور در فسلم "بعدا دوستم داشته باش" به محبوبیت و شهرتی دست نایافتنی رسید. او در فیلمهایی چون "جیل هاوس راك" ، "عاشق تو" ، "سلطان كرویل" و ... حضوری تاثیر گذار داشت. وی در دهه هفتاد دوباره به دنیای موسیقی بازگشت. یكی از اتفاقات سینمایی دهه پنجاه، رواج فیلمسازی كم هزینه و نمایش فیلم در سالنهای كوچك بود. راجر كورمن ، جین فاولرو و ادوود از این دسته فیلمسازان هستند.
هالیوود در دهه چهل

سینمای دهه چهل تحت تاثیر جنگ جهانی بود. این جنگ نه تنها اروپا كه سرتاسر جهان را دستخوش تغییرات جدی كرد. بنابراین سینمای اروپا در طول جنگ به شدت منفعل شد و تقریبا ساختارهای تولید آن از بین رفت. این در شرایطی بود كه هالیوود با توجه به موقعیت جغرافیایی اش كه آن را از جنگ و تبعات آن دور می ساخت ، در جهان نقش محوری و كلیدی پیدا كرد. تولیدات هالیوود طی سالهای 1943 تا 1946 به بالاترین میزان خود رسید. در واقع ، سال 1946 سالی بود كه هالیوود با سرازیر شدن تماشاگران سرتاسر جهان برای دیدن فیلمهای این شهرك سینمایی ، پر رونق ترین و پر سودترین سال خود را تجربه كرد.
از آغازین سالهای دهه چهل كه دنیا به سمت نظامی گری خیز برداشته بود ، سینما نیز به عنوان پدیده ای اجتماعی نسبت به این واقعه واكنش نشان داد و انبوه فیلمهای جنگی و نظامی ، خط تولید سینمای هالیوود را تسخیر كرد. نقش سینما در جنگ صرفا تولید آثاری نبود كه به تقویت روحیه سربازان و نظامیان بینجامد، بلكه بسیاری از دست اندركاران سینما به جبهه های جنگ پا گذاشتند و درگیر تولید آثار مستند و گزارشهای جنگی شدند.
ستارگان هالیوود باشگاهی برای بازسازی روانی و روحی سربازان درگیر جنگ تاسیس كردند. ستارگانی چون مالت دیویس و جان گارفیلد فعالترین عوامل سینما در این عرصه بودند. بسیاری از ستارگان نیز در پشت جبهه به كارهای پشتیبانی پرداختند. افرادی چون ، كلارك گیبل ، جیمز استوارت ، ویلیام وایلر و فرانك كاپرا به جبهه رفتند و یا برای انجام خدمت سربازی فرا خوانده شدند. در طول این دوران ، بازیگران مرد كمتر در دسترس بودند و به همین دلیل ، بازیگران زن حضور پررنگ نری در فیلمها پیدا كردند. فیلمهای این دوره ، معمولا سر صحنه فیلمبرداری می شد. طی سالهای جنگ ، ستارگان خاصی به سینما عرضه شدند كه بازیگرانی چون : پاول جانسون ، آلن لد ، بتی گرابل و ریتا هیورث از آن جمله اند. بتی گرابل در آغاز دهه چهل با شركت قرن بیستم قرارداد بست و به سرعت تبدیل به یكی از ستارگان سرشناس این شركت شد. بسیری از فیلمسازان برجسته هالیوود مانند جان فورد ، فرانك كاپرا ، جان هیوستن و ویلیام وایلر مستندهایی درباره جنگ ساختند.
ی شك فیلم "كازابلانكا" 1942 یكی از آثار مهم و تاثیرگذار آن دوران است. داستان فیلم به روابط یك زوج می پردازد كه در جریان جنگ شكل می گیرد. بوگارت در این فیلم صاحب باشگاهی تفریحی است. او فردی زیرك و دارای ویژگی های منحصر بفرد است. بوگارت با بازی در این نقش ، یكی ازنقشهای ماندگار سراسر تاریخ بازیگری اش را ایفا كرد. برگمن نیز با چهره معصوم خاص خود بار عاطفی فیلم را دو چندان كرد.
"سرهنگ پورگ" به كارگردانی هوارد هاكس یكی از آثار است كه به وجه حماسی جنگ می پردازد. فیلم ، قصه جوانی روستایی را روایت می كند كه در جبهه به فداكاری های مهمی دست زده است و بعدها به نمادی ملی تبدیل می شود.
جهت گیری مراسم اسكار حمایت از فیلمهایی بود كه به جنگ می پرداختند. فیلمهایی چون "بهترین سالهای زندگی ما" به كارگردانی ویلیام وایلر كه فیلم سال لقب گرفت. هالیوود نقش برجسته ای در برانگیختن مردم علیه نازیسم در طول جنگ داشت، به گونه ای كه علی رغم جدایی اقلیمی آمریكا از منطقه درگیر جنگ ، مردم متقاعد شده بودند كه بایدبا نازیسم درگیر شد و حتی هزینه های آن را پرداخت.
 
هالیوود در دهه سی

دهه سی آكنده از اتفاقات و رویدادهای مهم سینمایی بود. رویدادهایی كه هر كدام كمك موثری نمودند تا سینما راه خود را مصمم تر تداوم بخشد.
در دهه 30، تقریبا همه فیلمها از عنصر صدا استفاده می كردند و دیگر كمتر كارگردانی حاضر می شد فیلمش را به صورت صامت بسازد. با پر رنگ شدن نقش صدا در آثار سینمایی، بازیگران تئاتر نیز جذب سینما شدند. زیرا اكثر آنها ضمن داشتن صدایی دلنشین، از فن بیان قوی نیز برخوردار بودند. در این دهه حضور بازیگرانی چون كلارك گیبل، بت دیویس ، همفری بوگارت و اسپنسر تریسی در سینما تثبیت شد. اسپنسر تریسی و همسرش كاترین هیپورن از زوجهای صمیمی و مطرح سینما در این دهه بودند. آنها نه تنها در عرصه سینما بلكه در زندگی خصوصی نیز با عشق و احترام متقابل با هم زندگی می كردند. بازیهای به یاد ماندنی تریسی در فیلمهایی چون "دنده آدم" و "روز بد در بلك راك" جز كلاسیكهای تاریخ سینماست. تریسی پس از شصت و هفت سال زندگی موفق و پر بار در سال 1967 درگذشت.
یكی دیگر از بازیگران مطرح این دوره، بت دیویس است. وی در سال 1908 متولد شد و در سال 1989 درگذشت. او اولین بازیگر زن هالیوودی بود كه چهره ای خشك و خشن از خود ارائه كرد. وی همواره با مسئولان و مدیران شركتها در ستیز بود و تلاش می كرد زیر بار شرایط و خواسته های آنها نرود. بت دیویس هر چند لقب "جوجه اردك زشت هالیوود" را از آن خود كرد اما با بازی در فیلمی همچون " همه چیز درباره ایو" ساخته جوزف منكیه ویچ، قابلیتهای فراوان خود را به اثبات رساند.
ار دهه سی، گونه فیلم موزیكال آغاز شد. فیلم موزیكال ریشه در فرهنگ نمایشی مردمان اروپا و مهجران اصلی قاره آمریكا داشت. اولین اثر موزیكالی كه توانست نقشی جریان ساز در دهه سی ایفا كند، فیلم "پرواز به ریو" نام داشت. در این فیلم "فرد استر و جینجر راجرز" ایفای نقش می كردند. استر و راجرز به سرعت مبدل به یكی از زوجهای جاودانه تاریخ سینما شدند. فیلم "كلاه بلند" مهمترین كار مشترك این دو بود. از جمله فیلمهای موزیكال ماندگار سینمای جهان می توان به "مرا در سنت لوئیس ملاقات كن" به كارگردانی وینست مینه لی ، "بانوی زیبای من" به كارگردانی جرج كیوكر . "آواز در باران" به كارگردانی جیم كلی و استانلی دامن اشاره كرد.
در این دهه دیگر سینما به عنوان هنر و صنعتی قابل قبول جایگاه خود را تثبیت كرده بود. با تولید انبوه در آمریكا و كشورهای دیگرف ضرورت برگزاری جشن سینمایی یا جشنواره فیلم احساس شد. جشنواره سینمایی هالیوود در قالب مراسم اهدای جوایز اسكار، به عنوان مهمترین اتفاق سینمایی عظیم و تاثیرگذار، در سال 1927 پایه ریزی شد. اولین دوره اهدای جایزه به همراه تندیس اسكار در سال 1929 برگزار شد. جایزه سینمایی آكادمی علوم و هنر امریكا كه به طور كلی به جایزه اسكار معروف شد، قدیمی ترین، بزرگترین و مهمترین جایزه سینمایی جهان تلقی می شود. برندگان جوایز اسكار توسط هیات داوارن انبوهی متشكل از هزاران نفر از اعضای آكادمی علوم و هنر آمریكا كه غیرانتفاعی است، تعیین و در مقر اصلی آن كه در بورلی هیلز قرار دارد اهدا می شود.


۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

آثار و سبک شناسی دارن آرنوفسکی

آثار و سبک شناسی دارن آرنوفسکی
دارن آرنوفسکی (Darren Aronofsky ) متولد 12 فوریه 1969 بروکلین نیویورک آمریکابا وجود اینکه فقط چند فیلم در کارنامه خود دارد اما بسیار مورد توجه منتقدین، و علاقمندان حرفه‌ای سینما قرار گرفته است.فیلم های آرنوفسکی بیشتر مضامین عمیق فلسفی دارند که پرداخت بسیار قوی این کارگردان آنها را نیز برای مخاطبین عام‌تر هم جذاب کرده است. آرنوفسکی فیلمنامه تمام فیلمهایش را نیز خود نوشته است.
ارنوفسکی از بچه گی عاشق هنر بود و حتی بر روی دیوار خیابان ها نقاشی می کشید و در سال های بعد علاقه بسیار زیادی به فیلم های کلاسیک و کمدی پیدا کرد. او بطور یک یهودی تربیت شد (گرچه در یکی از گزارش های که با ارنوفسکی انجام شده بود, خودش رو بطور مسخره آمیزی یک پیرو یهودیت که هیچ وقت با اعمال یهودیت کاری ندارد معرفی کرد). بعد از تمام کردن دوره دبیرستان ارنوفسکی به دانشگاه هاروارد رفت و در اونجا رشته فیلم های اکشن و انیمیشنی را گذراند. او کار در سینما را با کارگردانی و فیلم نامه نویسی آغاز کرد. ارنوفسکی بعد از تمام کردن رساله دکتری خود جوایز زیادی را از طرف فستیوال های بزرگ جهان برای فیلم های خود کسب کرد.مضامین فلسفی به کار گرفته شده در فیلمهای آرنوفسکی بیشتر تمایل به مضامین فلاسفه مشرق زمین دارد که بعد از معرفی فیلمهایش بیشتر به آن خواهیم پرداخت.
فیلم شناسی:
- پی 1998
- مرثیه ای برای یک رویا 2000
- چشمه 2006
- کشتی گیر 2008
جوایز:

در یافت شیر طلای ونیز به خاطر فیلم کشتی گیر

سبك شناسي فیلمهای آرنوفسکی:
استفاده از سبک های سوررئال و پیچیده
استفاده از چند عکس و تصویر با فاصله بسیار کم (Hip Hop Montage)
قطع ناگهانی تصویر, محو کردن یک تصویر سفید رنگ برای تاکید
استفاده از موسیقی های نامعقول و موسیقی های که در سینما تابحال استفاده نشده است
به تصویر کشیدن صحنه های نامعقول و زمخت بدن بازیگران
اولین فیلم ارنوفسکی فیلمی بود که در دوران دانشجوی خود ساخت با نام supermaket sweep بود. این فیلم هم در آن زمان به بخش نهایی اکادمی فیلم های دانشجوی راه یافت. این فیلم متاسفانه اصلاً در دسترس نیست و اصلاً برای موارد تجاری فروش نرفت.
ارنوفسکی در دوران دانشجوی خود یکبار دیگه هم فیلم ساخت. نام فیلم Protozoa بود. ارنوفسکی این فیلم رو درسال 1993ساخت این فیلم مانند فیلم Supermarket Sweep هیچ وقت برای فروش منتشر نشد. داستان این فیلم مربوط به 3 نفر معتاد به تماشای تلویزیون است.
بعد از این فیلم ارنوفسکی حدود 5 سال هیچ فیلمی نساخت و بعد از این زمان طولانی فیلمPi را ساخت.ارنوفسکی با ساختن فیلمPi یک ارزش و مقام بسیار قوی را در جهان بدست آورد. ارنوفسکی این فیلم را در سال 1998ساخت و بخاطر ساخت این فیلم مجبور شد پول های زیادی از دوستان و فامیل های خود قرض کند و تعداد زیادی قطعات کامپیوتری برای استفاده در این فیلم بخرد. این کمبود پول به حدی بغرنج شده بود که از هر دوست و آشنایی که اونها رو می شناخت در خواست 100 دلار پول برای پایان دادن فیلم می کردند. ولی بعد از اکران فیلم فروش بسیار خوبی کرد (حدود 60000دلار) و موفق شد برنده جایزه بهترین فیلمنامه از Independent Spirit award بشه بعلاوه کاندید و برنده بهترین جوایز از جشنواره های مختلف هم شد. بسیاری از نقادن ارنوفسکی را بخاطر اینکه توانسته در سنین جوانی خود فیلم ای پرمحتوا و تاثیر گذار بسازد تحسین کردن.
چهارمین فیلم ارنوفسکی Requiem For Dream و یا مرثیه ای برای یک رویا است.ارنوفسکی در این فیلم نیز بسیار موفق بود و توانست جایزه بهترین کارگردان در ژانر دراماتیک را از فستیوال sundance برای این فیلم کسب کند و همچنین توانست یکی از کاندیداهایIndependent Spirit award بشود و توانست جوایز بسیار دیگری را نیز بدست بیاره.این فیلم نقد های بسیار زیادی رو در برداشت حتی می توانید به CNN و Newyork Times سر بزنید و نقدهای در رابطه به این فیلم را پیدا کنید و می توانید در سایت های سینمای از زبان بازیگران فیلم نقد ها و خاطراتی رو بشنوید.از این فیلم دو نسخه پخش شده یک نسخه , نسخه ای است که با چندین سانسور و در اون سالها در سالن های سینمایی و تئاتر پخش شد و نسخه دیگر نسخه ای هست که بر رویDVD و VHS منتشر شد. در یکی از مصاحبه های که با ارنوفسکی انجام شده بود ارنوفسکی این مطالب رو عنوان کرد و گفت: این فیلم قرار است در سالن های تئاتر پخش شود ولی بخاطر اینکه به این فیلم می توان از دو زاویه متفاوت نگاه کرد پخش این فیلم برای افراد کمتر از 17 یا 16 سال غیر مجاز است. برا همین فیلم رو مجبور شدن با سانسور در سالن ها پخش کنن. این فیلم نیز مانند فیلم Pi واکنش های جهانی رو در پی داشت و بیشتر نقادن مطرح سینما این فیلم را یکی از بهترین فیلم های دنیای سینما معرفی کرده بوده اند.
ارنوفسکی نمایشنامه فیلمBelow را در سال 2002 با همکاری چند تن از دوستان دیگرش تمام کرد ولی اون فیلم رو خودش کارگردانی نکرد. در سال 2003 ارنوفسکی در فیلم مستند Hollywood High که در رابطه با مواد مخدر بود بازی کرد و تمام بازیگران در این فیلم که بیشترشون یا همه اشون کارگردان های بزرگی هستن با اسم حقیقی خودشون در این فیلم بازی کردن البته نمیشه گفت بازی چون در فیلم های مستند بازی در کار نیست.کارگردانی این فیلم برعهده Bruce Sinofsky بود.
 پی        
این فیلم بیشتر از آنکه فیلم باشد به گونه ای بیان عقاید فلسفی و جهانشناختی کارگردان و نویسندگان فیلمنامه است. نظراتی در مورد حقیقت، چیستی آن، اینکه ایا حقیقت را میتوان فرمولبندی کرد یا در مسلک و مرام خاصی جست و جو نمود؟ سهم ادیان در شناسایی حقیقت (نقش خداوند در جهان) چقدر است؟ علاوه بر این ها مهمترین هدف فیلم که شاید مانیفست اصلی فیلم نیز باشد بیان این نکته است که درک ماهیت حقیقت از حیطه عقل خارج است و باید ایمان داشت تا به آن رسید (ر-ک: درل در مغز - کوبیدن تکه ای از مغز در دستشویی توالت) و همچنین ذکر این مطلب که حقیقت آن چیزی نیست که با ابزاری مادی بتوان تا مدت زیادی بر آن درنگ کرد (ر-ک:نگاه کردن به خورشید به مدت طولانی و گرفتار شدن به سردرد های مزمن هولناک)

دارن آرنوفسکی جوان و با ذوق با دوربین خود به حل ، شاید بهتر به وصف مسئله باقی در ذهن بشر می رود اما این بار بشر، بشر مدرن است بشری که با اعداد و ارقام سر و کار دارد بشری که با منطق ریاضی ، منطقی که اشتباه یا تردید در آن وجود ندارد به حل فلسفه وجودی می رود و می خواهد حقایق را کشف کند آن هم با ابزاری کاملا منطقی ، ریاضیات .
1- ریاضیات زبان طبیعت است .
2- همه چیز اطافمان را میتوان با اعداد و ارقام ، تفسیر و درک کرد .
3- اگر نمودار هندسی اعداد هر سیستمی را رسم کنیم الگوهای خاصی پدید می آیند .
بنابر این الگوها در همه جا ی طبیعت وجود دارند حتی در خورشید (که می توان آن را نشانی از خدا گرفت که به کنایه در ابتدا فیلم میشنویم که مکس نصیحت مادر که زل زدن به خورشید بود را برای او را منع کرده که نشانی از ایجاد سطحی نگری ایجاد شده توسط نسلهای قبل می باشد )
مکس نمونه بشر مدرن که در گوشه ای از محله چینی ها کنج عزلت گزیده و تنها با اعداد و ارقام و کامپیوتر خود سر و کله می زند و از دین و مذهب فراری شاید هم نیازی به آن ندارد ( لنی مایر : مذهبی هستی . مکس : نه علاقه ای به مذهب ندارم .) . حال چرا در محله چینی ها ؟ محله چینی ها نمونه ای کوچک از جهان است مردمی که به اجبار ( ما دلیل اجبار را نمی دانیم ) به جایی آمدند ( این دنیا ) که موطن آنها نیستند ولی اجبارا آنجا به رفتار های معمول زندگی می کنند حتی نسل جدید آنها هم (جنا دختر همسایه) دارای مقدمه ای درون ذهن خود برای آینده خود برای کشف حقیقت دارد (ر.ک به سکانسی که جنا از مکس سوالاتی می پرسد که جواب آن او را متحیر می کند) . دو دسته ی دیگر که به مکس نیاز دارند حال برای مقاصد شخصی، سرمایه داری و مذهبیون . نماد سرمایه داری زن سیاه پوست که نشانه ای از لطافت ظاهری ولی خشونت و سیاهی داخل است ( سکانس تهدید مکس را بیاد بیاورید ) و مذهبیون که مرد یهودی نماد آن می باشد البته یهودی بودن بیشتر به علت اغراق در خشن بودن انتخاب شده ولی بیشتر همان مذهبی بودن مد نظر است . سرمایه داری فقط کشف حقیقت را وسیله ای برای کسب درآمد و مذهبیون برای به روز کردن خود و شاید پیدا کردن مریدانی که دیگر با معجزات دین نمی آورند ( سکانس جر و بحث بین سران جهود واقعا جالب بود ) . سیاهی که گه گدار با کنتراست بالا می بینیم قصد در نمایش سیاهی سه دسته موجود دارد سرمایه داری ، مذهبیون و خود مکس ، سیاهی که در اثر دنبال کردن جزئیات و رها کردن کلیات می باشد به وجود آمده و ولی دو چیز سعی در جلوگیری از این سیاهی دنیای مکس دارد یکی مادیات و لذات مادی (سکس و زن و ...سکانسی را به یاد بیارید که در هنگام زدن دکمه Return ناگهان صدای دختری که در همسایگی اوست او را لحظه ای باز می دارد ) و دیگری استاد پیرش ( سال رابرسون ) که شاید به این حقیقت رسیده و نمی خواهد شاگردش از آن با خبر باشد که لذت حال را با دانستن آینده خراب نکند ( به موضوع دژاوو در دوازده میمون به طور کلی تری پرداخته شده است ) اما پیرمردی که ناگهان در مترو ناپدید می شود کیست ؟ او در واقع همان نصایح استادش می باشد که در دو جا بر او عینیت میابد در سکانسی که برای او آوازی می خواند که چکیده طرز فکر استاد راجع به مکس است که ناگهان ناپدید می شود ، چون ذهن کنجکاو مکس راه خود را پیدا کرده است و دیگر گوش او به این حرفها بدهکار نیست
و بار دوم که سال از او دیگر نا امید شده است که آنرا با پس گرفتن روزنامه به صورت عصبی نشان می دهد ولی باز هم شاگرد خود را رها نمی کند و به تعقیب او می رود ( ولی فکر او همراه اوست )
در ادامه نیاز به سرمایه داری رو هر چند از پشت درهای بسته میبینیم و رسیدن به جواب که غرق در هاله ای نور است که نمی دانیم پوچی است یا کمال .
ولی تکلیف چیست چون نسل بعدی در راه است نسلی که زیبایی جزئیات (برگ بر خلاف مکس که به کل درخت نگاه می کرد) را می بیند ولی باز هم تشنه حقیقت است ولی مکس راهنمایی ندارد زیرا به جایی رسیده که استادش رسیده بود شاید،
نکته دیگر که بیشتر جنبه سینمایی فیلم و استفاده به جا از تکنیک ها را می رساند استفاده از پن های شلاقی است که ضرب آهنگی تندی به فیلم میدهد که تداعی کننده گذر سریع لحظه هاست و اهمیت را بر روی چیزی نشان می دهد که آرنوفسکی از مخابش می خواهد .
اگر اشکالی بر روی تحلیل من وجود داشت به علت اولین نوشته چشم پوشی کنید .چندین سال پیش از این یونانیان نوعی رموز ماورایی را در هندسه پیدا کردند.حال در آستانه هزاره سوم میلادی ،دارن آرنوفسکی قهرمانش را به جنگ شیاطین فرستاده چون او به کشف عددی که راز آفرینش را در خود نهفته دارد بسیار نزدیک شده است....
تیتراژ فیلم یادآور کارهای فینچر است که با یک آهنگ رازگونه عدد پی را در چندین خط محاسبه می کند گویی می خواهد بگوید: این راز همچنان ادامه دارد.مکس ،ریاضیدان نابغه ای است که سعی در کشف الگوهای ریاضی در تمامی مظاهر هستی دارد.او به همراه ابر کامپیوترش Euclid(اقلیدس)قادر به محاسبه الگوی نهفته در پس تجارت کالاها خواهد شد که به او این امکان را می دهد که آینده بازار را به دقت پیشگویی کند.موفقیت او توجه گروههای وال استریت را که به دنبال فرمولی برای بازار هستند و نیز گروهی مخفی از یهودیان را که به دنبال کلید اسم اعظم خدا هستند به خود جلب می کند....
مکس از سردردهای مزمن رنج می برد و با مسکنهای مختلف سعی در تسکین دردهایش دارد.مکس همچون پیامبر معاصر است که تمامی الام بشری را تحمل می کند و به مبارزه با گروههای تندرو مذهبی و شیطانهای برون و درونش می پردازد.مکس اسیر دانسته هایش است و این موضوع را در ابتدای فیلم می بینیم که او را در پشت نرده ها در حال حرکت نشان می دهد در حالی که مردم عادی در بیرون در حال ورزش هستند.دوست مکس که چهل سال را صرف یافتن راز عدد پی کرده به او می گوید که تو خیلی بالا پرواز می کنی.مواظب باش بالهایت نسوزد.
you fly too high.You`ll get burned. (همچون ایکاروس) او مانند داداشی در داستان پری گویی این مراحل را گذرانده است.
در فیلم رویا و واقعیت درهم می آمیزد و کابوسهای مکس و زندگی واقعیش در هم می آمیزد.در صحنه ای او مغز تپنده اش را در ایستگاه مترو مشاهده می کند و با قلم به آن می زند که صدای قطار به گوشش می رسد انگار می خواهد بگوید کاری با این راز نداشته باش و در صحنه ای دیگر مغزش را در دستشویی در محاصره مورچه ها می بیند که آن را در هم می کوبد....گویی می خواهد از شر این نبوغ ناخواسته رهایی یابد.صحنه های فیلم مملو از تصاویر نقطه دید تب آلود مکس است که با دوربین روی دست برداشته شده است.در این چشم اندازها حتی دیوارهای شهر هم پوشیده از نوشته است و در تمامی این لحظات هم موسیقی بر تعلیق فیلم می افزاید.کلا موسیقی فیلمهای آرنوفسکی همچون یک ترجیع بند است که همراه با تنهایی و استیصال قهرمانش گویی می خواهد نه شاهد مرگ تدریجی که شاهد مرگ هزار باره او باشد.علاوه بر این فیلمبرداری سیاه و سفید فیلم و نورپردازی آن اشاره ای به فیلمهای اکسپرسیونیستی چون مطب دکتر کالیگاری است.اوج تصویر برداری فیلم زمانی است که دوربین کمی از چهره مکس پایین تر قرار گرفته و او را در پسزمینه ای سفید نشان می دهد که بعد تصویر سفید می شود....گویی از ابتدا هیچ نبوده است.فیلمبرداری معرکه روی دست ،بخصوص در هنگام تعقیب و گریزها و بحرانهای مکس بخوبی درماندگی او را نمایش می دهد.
در پایان به نظر می رسد که مکس دست از جستجو در اسرار الهی بر می دارد و رستگار می شود.او در پاسخ رهبر یهودی که عقیده دارد یک انسان پاک بایستی این رمز 216 رقمی را برای ظهور مسیح بگوید می گوید که من ملکوت آسمانها را دیده ام...من همه چیز را دیده ام.و وقتی که اصرار می کنند می گوید این فقط یک عدد است نه چیز دیگر.در هر حال مکس با مته مغزش را سوراخ می کند و در پاسخ دختر بچه شرقی که از او یک حاصلضرب را می پرسد یک پاسخ ساده می دهد که باید در برابر عظمت دنیا بدهد:نمی دانم!
 مرثیه ای برای یک رویا           
 Requiem for a Dream) دومین فیلم مطرح دارن آرنوفسکی(Darren Aronofsky) که در سال ۲۰۰۰ ساخته شده ، فیلم عجیب و تکان دهنده ایست. فیلم با موضوع محوری اعتیاد ، به روابط انسانهایی از دو نسل مختلف می پردازد.
با این که فیلم با شخصیت پسری به نام هری ( با بازی Jared Leto) آغاز می شود ، با این حال نمی توان گفت وی شخصیت اصلی قصه است. هری و دوست سیاه پوستش معتادند و اندکی بعد دوست دختر هری ( با بازی درخشان جنیفر کانلی) نیز در این اعتیاد همراهشان می شود. مادر هری هم که پیرزنی وابسته به تلویزیون است به دنبال توهم شرکت در یک مسابقه تلویزیونی و برای لاغر شدن، سراغ قرص هایی می رود که نمی داند باعث اعتیادش خواهند شد. فیلم با فراز و نشیب هایی زندگی این چهار آدم را نشان می دهد.
نکته ای که آرنوفسکی تاکید می کند عشق این افراد به یکدیگر است، اما عشقی که اعتیاد مجالی برای نمود زیبایی هایش بر جا نمی گذارد. جالب ترین تفسیری که در باره فیلم خواندم اینجا از زبان جنیفر کانلی بیان شده است: (هیچ کدام از شخصیت ها آن طور که نشان می دادند همدیگر را دوست دارند واقعا خودشان را دوست نداشتند، بنابراین هیچ کدام نمی توانستند شخص دیگری را دوست داشته باشند. آن ها مثل ارواح گرسنه دنبال چیزی می گشتند که با آن خودشان را سیر کنند).
دیدن فیلم برای افراد حساس ، زجر آور و ترسناک است. اینجا جایی است که می توان فاجعه اعتیاد را با تمام وجود لمس کرد. موسیقی درخشان فیلم، روح انسان را به لرزه در می آورد و تا ساعتها در ذهن می می ماند.
خواندن این نوشته ها درباره فیلم، خالی از لطف نیست
آرونفسکی هم در فیلم قبلیش وهم این فیلم به اصلی ترین موضوعی که انسان به دنبالش هست (یعنی رسیدن به آرامش) می پردازد. در"pi" جوان نابغه ای را شاهدیم که ازدنیا فاصله گرفته وبه دنبال کشف حقیقت این جهان است. راه رسیدن به آرامش را هم همین کشف حقیقت می داند.اما دراین فیلم آرونفسکی آن گروه خاص را رها کرده وبه میان مردم عادی آمده وآنها رابه تصویر می کشد. فیلم داستان چهار آدم عادی است. آدم هایی که رویایی در ذهن دارند ورسیدن به رویاهایشان باعث آرامش آنهاست. رویا هایی که برای تحقق آنها دست به کارهایی مخالف طبیعتشان می زنند. اما آرامش های بدست آمده مقطعی وزود گذر است.
به نظرم آرونفسکی به صورت نمادین سراغ مواد مخدر می رود و رویا های شخصیت های فیلم را عمدا به مخدر مربوط می کند. او می خواهد به بیننده این نکته اساسی را یاد آور شودکه هر رویایی در این جهان هست حکم افیون ومخدر را دارد. همگی مقطعی و آنی است. آرونفسکی به درستی این سوآل را مطرح می کند که:آیا ارزشش را دارد که برای رسیدن به این آرامش های آنی، این همه سختی را تحمل کرد و تن به زیر پا نهادن عشق وانسانیت داد؟
آرونفسکی درفبلم قبلی اش آرامش واقعی را در لبخندی که قهرمان داستان در انتهای فیلم بر لبانش نقش می بندد،به تصویر می کشد. اما در این فیلم لبخندی را می بینیم که جنیفر کانلی از روی بد بختی با دیدن پولهای کثیف داخل مشتش، می زند. واقعا تفاوت در کجاست؟
فیلم صحنه های تکان دهنده وظریفی دارد. شاید زیبا ترین آنها که با موسیقی تاثیر گذار فیلم همراه بود همان سکانس پایانی باشد: سکانسی که هر چهار شخصیت اصلی نابود شده فیلم را نشان می دهد که خود را روی تخت مانند جنین جمع می کنند وآماده می شوند تاشاید رویای "آرامش" را که در بیداری به آن نرسیده اند در خواب ببینند.
حاشیه مرثیه ای برای یک رویا :
اکثر فیلم ها دارای 600 تا 700 کات می باشند. “مرثیه ای برای یک رویا” شامل 2000 کات است.
آرنوفسکی از جارد لتو و مارلون وایانس خواسته بود تا 30 روز سکس نداشته باشند و شیرینی و شکر نخورند تا حس بهتری بگیرند.
جارد لتو 25 پوند وزن کم کرد و با معتادان هروئین واقعی دوست شد تا بیشتر برای نقشش آماده شود.
قسمتی از فیلم که سارا گلدفارب در راه شبکه تلویزیون در مترو است ، مردی به او می گوید :”You are whacked ” ( تو داغونی). آن مرد پدر دارن آرنوفسکی است.این فیلم از نگاه بسیاری از منتقدان سینما جزو فیلم های برتر تاریخ سینما ست.
 چشمه             
از زمانی که انسان پا به عرصه هستی نهاد همیشه به دنبال زندگی جاودانه ای بوده است که هیچ گاه در دستیابی به این آرمان موفق نبوده است. آرمانی که همواره بشر را به کشمکش با مرگ برانگیخته. مرگ و زندگی پس از آن که ذهن بسیاری از انسان ها را درگیر خود کرده و جان مایه داستان دارن آرنوفسکی می شود.
“چشمه” داستان یک هزاره است . هزاره ای که در سه بخش شروع می شود و در نهایت به یک معنای واحد می رسد. بخش اول مربوط به اوایل قرن 16 می شود. جایی که Hugh Jackman در نقش یک فرمانده نظامی اسپانیایی به نام توماس است که از ملکه خود ماموریت می گیرد تا درخت حیاط را پیدا کند. بخش دوم مربوط به اوایل قرن 21 می شود. جایی که جکمن در نقش یک دکتر محقق مغز و اعصاب به نام تامی در تلاش برای یافتن درمانی برای سرطان مغزی است تا بوسیله آن جان همسر خود (ایزی) را نجات دهد. و بخش سوم مربوط به اوایل قرن 26 است. جایی که جکمن در نقش یک فرد تنها با درخت خود در یک حباب مسیر رسیدن به یک ستاره در حال مرگ به نام شیبالبا را طی می کند.
آرنوفسکی (کارگردان) با جابجایی قسمت هایی از داستان و ادغام آنها و استفاده از صحنه های تکراری و کات های سریع سعی در درگیر کردن ذهن مخاطب در مجموعه ماجراهایی می کند که در ابتدا گیج کننده ولی در ادامه باعث پیوستگی داستانی و کشف مرحله به مرحله داستان و مفهوم جاودانگی می شود.
در صحنه های ابتدایی فیلم، فرمانده توماس را می بینیم که در تلاش برای رسیدن به درخت حیاط با محافظ درخت روبرو می شود و بایستی با او مبارزه کند که ناگهان داستان به جلو کشیده می شود. داستان مربوط به فرمانده توماس و ملکه ایزابل ساخته ذهن ایزی در حال مرگ است. داستانی که فعلا تا این قسمت آن نوشته شده است.
به نظر می آید که تام آینده همان تامی دکتر باشد. تغییر قیافه تام در یکی از صحنه ها با کات های سریع و دیالوگ های مشابه این حس را به بیننده القا می کند که تام همان تامی است که راز غلبه بر مرگ را پیدا کرده. او که پس از مرگ همسرش گفت : ” مرگ یک بیماری است و من داروی آن را پیدا می کنم.”
ایجاد ارتباط بین زمان توماس و تامی در بخش هایی از فیلم مشهود بود. زاویه فیلمبرداری و حرکت دوربین در صحنه هایی مانند زمانی که توماس سوار بر اسب بود و تامی سوار اتومبیل خود شبیه هم بود تا برای ما احساس وارونگی و آشفتگی وضعیت روحی دو شخصیت که اتفاقا شباهت زیادی به هم داشتند مشهودتر شود.
در قسمتی از فیلم، ایزی در تخت بیمارستان که آخرین لحظات زندگی خود را پشت سر می گذاشت برای تامی داستانی را تعریف کرد که به تامی می گفت مرگ پایان زندگی نیست و روح می تواند در موجودات دیگری تجلی پیدا کند. و تامی پس از مرگ همسرش بذری از درخت را بر خاک او کاشت به امید این که روح او در درخت جایی پیدا کند و برای همیشه در کنار او باشد. و در ادامه داستان درختی که با تام در حباب است برای ما معنا پیدا می کند و می فهمیم که روح ایزی در درخت است. درختی که وقتی تام دست خود را به سمتش می برد، مانند زمانی که همسرش را بوسید واکنش نشان می دهد. ضمن این که مدام روح ایزی را می بیند که به او می گوید : “تمومش کن” . ار این جمله می توان دو برداشت کرد. یکی این که ایزی از تام می خواهد که داستانی را که به او سپرده بود تمام کند و دیگری تلاش برای زندگی جاودان و پیوستن به او. اما او نمی داند که چطور باید تمامش کند …
ولی در نهایت فهمید . با مرگ . با انفجار شیبالبا . بله با مرگ بود که به کمال رسید و روحش آزاد شد. با مرگ بود که داستان ایزی را به سرانجام رساند و با مرگ بود که تمام رنج های 500 ساله اش به سرانجام رسید.
فیلم چشمه همچون دیگر آثار آرونوفسکی تحسین برانگیز است. فیلم گسترۀ زیادی از ابعاد معنایی را در برمی‌گیرد. از پرداختن به عشق زمینیِ مقدس بگیرید تا پرداختنِ نمادین به مذهب و عشق آسمانی، از عشق اسطوره‌ای بگیرید تا عشق شهوانی. فیلم از لحاظ درون مایه پیشرفت چشمگیری نسبت به فیلم "پی" داشت. (این فیلم از لحاظ دورنمایه با فیلم مرثیه‌ای برای یک رویا قابل قیاس نیست ولی به راحتی با پی مقایسه می‌شود) و از آنجا که پیچیدگی و گستردگی درونمایه بشدت به ساختار وابسته است و مسلماً درونمایۀ پیچیده‌تر به ساختاری قوی‌تر، رساتر و تناسب یافته‌تر احتیاج دارد؛ آرونوفسکی کار خودش را با چنین قصه‌ای بسیار سخت کرد. طوری که شش سال از عمرش را صرف ساخت این فیلم کرد. و در نهایت چشمه عرضه شد. بسیاری آن را ضعیف دانستند و بسیاری شیفته‌ی آن شدند. آرونوفسکی واقعاً کار سختی را عهده‌دار شده‌بود. چطور قصه‌ای با این‌همه بار معنایی را در مدت زمان 100 دقیقه روی پرده‌های سینما ببرد؟ این افراط در سنگینی درون مایه به مذاق خیلی‌ها خوش نیامد. چراکه آرونوفسکی از پس فیلم‌نامه خوب برآمد ولی همانطور که انتظار نمی‌رفت آن‌را به کمال نرساند و نتوانست ساختار را به نسبت درونمایه ارتقاء دهد تا به فیلم تکامل ببخشد. کارگردانی قهار و توانا که در عرض یکی دو سال "مرثیه‌ای برای یک رویا" را ساخت که از شدت بی‌نقصیِ ساختار و معماری حال آدم را به هم می‌زد (!) "6" سال انرژی خود را صرف چشمه کرد و این سرانجامِ سنگینی فیلم‌نامه‌اش بود. در نهایت به نظر من آرونوفسکی از پس چشمه خیلی خوب برآمد و همچون گذشته درخشید و تواناییش را بار دیگر ثابت کرد. ولی شاید با فیلم‌نامه‌ای سبک‌تر رضایت افراد بیشتری را فراهم می‌کرد.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آثار و سبك شناسي کریستف کیشلوفسکی

کریستوف کیشلوفسکی (KrzysztofKieslowski) متولد ۲۷ ژانویه سال ۱۹۴۱ در ورشو، ‌لهستان، وفات ۱۳ مارس ۱۹۹۶ ورشو. کارگردان مشهور لهستانی که در جهان بیشتر با فیلمهای سه‌رنگ و ده‌فرمان شناخته می‌شود.کیشلوفسکی در شهر ورشو به دنیا آمد و در چند شهر کوچک رشد کرد. همراه با پدر مهندسش که مبتلا به سل بود به شهرهای مختلفی در پی بهبودی می‌رفت . در ۱۶ سالگی در یک دوره آموزش آتش‌نشانی شرکت کرد اما پس از ۳ ماه آن را رها کرد. در سال ۱۹۵۷ بدون هدف شغلی وارد دانشگاه ورشو در رشته کارشناسی تئاتر شد چون یکی از بستگان او آنجا را اداره می‌کرد. سپس تصمیم گرفت کارگردان تئاتر شود اما آن زمان دوره کارگردانی تئاتر نبود پس تصمیم گرفت سینما را به عنوان راه واسط انتخاب کند.ترک دانشگاه و کار به عنوان خیاط تئاتر، کیشلوفسکی علاقه‌مند به تحصیل در مدرسهٔ فیلم لودز بود جایی که دو کارگردان دیگر لهستانی، آندره وایدا و رومن پولانسکی را تربیت کرده بود. دو بار درخواستش رد شد. برای نرفتن به خدمت سربازی در این زمان او دانش‌آموز هنر شد سپس یک رژیم غذایی سخت گرفت تا معافیت پزشکی بگیرد. پس از چند ماه تلاش برای سربازی نرفتن بالاخره برای بار سوم مدرسه لودز درخواست او را پذیرفت.او از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ در آنجا بود. جایی که حکومت آزادی هنری نسبتاً ‌زیادی به آن مدرسه اعطا کرده بود. پس از آن کیشلوفسکی به سرعت علاقه‌اش را به تئاتر از دست داد و تصمیم گرفت فیلم مستند بسازد.

مستندها
مستندهای کیشلوفسکی در این دوره بیشتر به زندگی روزمره شهروندان، کارگران و سربازان می‌پرداخت. اگرچه او آشکارا فیلم‌سازی سیاسی نبود. اما به‌زودی دریافت تلاش برای ارائه تصویری دقیق از زندگی مردم لهستان او را با حکومت درخواهندانداخت. فیلم تلویزیونی او «کارگران ۷۱» که تصویرگر کارگرانی بود که درباره دلایل اعتصابات سال ۱۹۷۰ بحث می‌کردند، با سانسور فراوان به نمایش درآمد.
پس از «کارگران ۷۱» او نگاهش را با فیلم مستقیماً معطوف به مقامات حکومتی کرد. فیلم «شرح حال» ترکیبی بود از نمایش مستند از گردهمایی دفتر مرکزی حزب کمونیست و داستانی درباره مردی که مقامات او را بازجویی می‌کنند. اگرچه کیشلوفسکی معتقد بود فیلم پیامی ضداقتدارگرایی دارد، اما همکارانش او را به همکاری با حکومت در طول تولید فیلم متهم کردند.
او بعدها گفت که به دو دلیل مستند را کنار گذاشته‌است: سانسور «کارگران ۷۱» که باعث تردید او در چگونگی بیان حقیقت در یک رژیم اقتدارگرا شد، و حادثه‌ای هنگام ساختن ایستگاه (۱۹۸۱) که باعث شد قسمتهایی از فیلم به عنوان مدرک در یک حادثه جنایی استفاده شود. فیلم داستانی به او آزادی هنری می‌داد و می‌توانست زندگی روزمره را صادقانه‌تر به تصویر بکشد.
فیلمسازی در لهستان                      
اولین فیلم غیر مستند او «کارکنان» (۱۹۷۵) فیلمی تلویزیونی بود و او اولین جایزه‌اش را از جشنواره مانهایم بدست آورد. این فیلم و فیلم بعدی او «زخم» هر دو درباره واقعیتهای اجتماعی بودند. «کارکنان» درباره مهندسانی بود که روی ساخت یک صحنه نمایش کار می‌کردند با الهام از تجربیاتش در دانشگاه، و « زخم» تغییر و تحولات در یک شهر کوچک پس از اجرای یک طرح صنعتی بدون برنامه‌ریزی درست را نشان می‌داد. این فیلمها با شیوه‌ای مستندگونه و با بازیگران غیرحرفه‌ای ساخته شدند. همچون فیلمهای آخر او تصویرگر زندگی روزمره زیر سلطه یک سیستم رو به اضمحلال بود. البته باصراحت بیان نمی‌شد
«camera buff» (خوره دوربین) ساخته ۱۹۷۹ (برنده جایزه اصلی از جشنواره جهانی مسکو) و Blind Chance ساخته ۱۹۸۱ فیلمهایی با همین مضامین بودند، با تأکید بر انتخاب اخلاقی یک انسان و نه اجتماع. در همین دوران کیشلوفسکی همراه با چند کارگردان دیگر لهستانی از جمله آندره وایدا به عنوان اعضای جنبش رهایی مطرح شدند. جنبشی که به دغدغه‌های اخلاقی در سینما معقتد بود. ارتباط او با این کارگردانان توجه دولت لهستان را برانگیخت و باعث سانسور و فیلمبرداری یا تدوین مجدد فیلمهای او در این دوران شد البته اگر سانسور نمی‌شد. (فیلم BlindChance تا شش سال پس از ساخت نمایش داخلی نداشت.) 
«بی‌پایان» (۱۹۸۴) شاید اولین فیلم صریح سیاسی او باشد. نمایشگر دادگاههای سیاسی در لهستان در زمان حکومت نظامی، از دیدگاه روح یک وکیل و همسر بیوه‌اش. هم دولت و هم مخالفان از فیلم به شدت انتقاد کردند. این فیلم آغازگر دوران همکاری نزدیک او با دو همکار بود، یکی کریستوف پیسویچ (فیلنامه‌نویس) و دیگری زبیگنیو پرایزنر (آهنگساز). پیسویچ یک وکیل دادگستری بود که کیشلوفسکی در جریان تحقیقات درباره دادگاه‌های سیاسی در زمان حکومت نظامی برای ساختن فیلم مستند درهمین باره با او آشنا شده بود. او فیلمنامه‌نویس اصلی آثار بعدی کیشلوفسکی شد. پریسنر آهنگساز بی‌سرانجام و اغلب آثار بعدی کیشلوفسکی بود. موسیقی نقش مهمی در فیلمهای کیشلوفسکی داشت و بسیاری از قطعات پریسنر در فیلم به تنهایی نقش داشتند. از این جنبه آنها شخصیتهایی از فیلم محسوب می‌شدند مانند آثار واندر بودنمایر آهنگساز هلندی
«ده‌فرمان» (۱۹۸۸) مجموعه‌ای از ده فیلم کوتاه که در مجموعه‌ای آپارتمانی در ورشو فیلمبرداری شد. هریک بر اساس یکی از فرمانهای «ده‌فرمان» حضرت موسی، برای تلویزیون لهستان و با سرمایه‌گذاری آلمان غربی ساخته شد. این مجموعه در حال حاضر یکی از بهترین مجموعه فیلمهای تحسین شده توسط منتقدان در همه دورانها است. کیشلوفسکی و پیسویچ فیلمنامه نویسان مجموعه بودند و قرار بود ده کارگردان مختلف این ده قسمت را بسازند. اما کیشلوفسکی خود را ناتوان از کنترل همه پروژه یافت و سرانجام تمام قسمتها را او کارگردانی کرد و تنها مدیران فیلمبرداری متفاوت بودند. اپیزود پنجم و ششم به صورت جداگانه و با مدت زمان بیشتر هم ساخته شدند و با نامهای «فیلمی کوتاه درباره کشتن» و «فیلمی کوتاه درباره عشق». او قصد داشت اپیزود (قسمت)‌ نهم را هم به صورت مستقل و با نام «فیلمی کوتاه درباره حسادت» هم بسازد اما خستگی مانع از آن شد که او در کمتر از یک سال ۱۳ فیلم بسازد.

فیلمسازی در خارج از لهستان
چهار فیلم آخر کیشلوفکس تهیه‌کنندگان خارجی داشت. بیشتر با سرمایه‌گذاری فرانسه و به‌ویژه با تهیه‌کنندگی مارین کارمیتز. این فیلمهای متکی بر اخلاق و امور ماورایی بودند با زمینه‌هایی شبیه ده‌فرمان اما در سطوحی بیشتر انتزاعی، بازگران کمتر، داستانهای فرعی بیشتر و توجه کمتر به اجتماع. لهستان در این فیلمها بیشتر از دید یک اروپایی بیگانه به نمایش درمی‌آمد. هر چهار فیلم با کمی اختلاف با موفقیت تجاری روبرو شدند
اولین آنها زندگی دوگانه ورونیکا (۱۹۹۰) با بازی ایرنه (یا آیرنه) ژاکوب بود. موفقیت تجاری این فیلم به او اجازه داد تا سرمایه لازم برای ساخت آرزوی خودش (ساخت سه‌گانه آبی، سفید، قرمز) را فراهم سازد. آثاری بسیار تحسین شده پس از ده‌فرمان. این سه فیلم جوایز جهانی بسیاری را برای او به ارمغان آوردند. از جمله شیر طلایی بهترین فیلم و شیر نقره‌ای بهترین کارگردان از جشنواره ونیز و خرس طلایی بهترین کارگردان از جشنواره برلین همراه با سه بار نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی. سه‌گانه‌ای که دستاوردی مهم در سینمای مدرن به حساب می‌آیند.            
کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل قلب باز پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او همسرش ماریا و دخترش مارتا به یادگار مانده‌اند.او پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است که آثارش در جهان تدریس می‌شوند. در سال ۱۹۹۳ کتاب «کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی» توصیفی از او همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریستوف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریستوف ویرزبیکی ساخته شده‌است.اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه «کمدی الهی» اثر «دانته» کار می‌کرد. فیلمنامه همانند «ده فرمان» برای کارگردانی شخص دیگری نوشته شده بود اما با مرگ نابهنگام او مشخص نشد چه زمانی او این بازنشستگی خودخواسته را پایان خواهد داد و خودش این سه‌گانه را کارگردانی خواهد کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که «تام تایکور» آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی «دنیس تانویچ» «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد.کارگردان و بازیگر لهستانی «جرزی اشتوهر» که در چند فیلم او بازی کرده بود و فیلمنامه‌نویس اصلی Camer Buff نیز بود اقتباس خودش را از فیلمنامه فیلم نشده «حیوان بزرگ» در سال ۲۰۰۰ به فیلم درآورد.
فیلم‌شناسی
مستندها
     * از شهر اودز ۱۹۶۹
    * من سرباز بودم ۱۹۷۰
    * کارگران ۷۱: در نبود ما، چیزی درباره ما نیست ۱۹۷۱
    * زیرگذر ۱۹۷۳
    * عشق اول ۱۹۷۴
    * شرح حال ۱۹۷۵
    * بیمارستان ۱۹۷۶
    * آرامش ۱۹۷۶
    * نمی‌دانم ۱۹۷۷
    * از دیدگاه کارگر شب‌کار هتل ۱۹۷۸
    * Talking Heads سال ۱۹۸۰
    * ایستگاه ۱۹۸۰
    * روز کاری کوتاه ۱۹۸۱

فیلمها
     * کارکنان ۱۹۷۵
    * زخم ۱۹۷۶
    * Camera Buff (خوره دوربین) ( آماتور ) سال ۱۹۷۹
    * Blind Chance ( شانس کور )سال ۱۹۸۱
    * بی‌پایان ۱۹۸۴
    * ده‌فرمان ۱۹۸۸
    * فیلمی کوتاه درباره کشتن ۱۹۸۸
    * فیلمی کوتاه درباره عشق ۱۹۸۸
    * زندگی دوگانه ورونیکا ۱۹۹۰
    * سه رنگ: آبی ۱۹۹۳
    * سه رنگ: سفید ۱۹۹۴
    * سه رنگ: قرمز ۱۹۹۴

 سبك شناسي
در مورد کیشلوفسکی باید به این نکته اشاره کرد که وی از آن دسته کارگردانهایی است که خیلی دیر مشهور و جهانی شد وحتی بخش عمده ای از نقدها و اظهار نظرها راجع به فیلمهایش بعد از مرگ وی انجام شد که وی قاعدتا نمی توانست پاسخگوی آنها باشد. یعنی فیلمهایش مثل آثار ولز و هیچکاک به مرور زمان کشف و شناخته میشدند.
یکی از این نکات فضای سرد و ناامیدانه و گاها بی روح فیلمهایش است که از این حیث او را با کوبریک مقایسه کرده اند ولی در این که کیشلوفسکی تا چه حد در آثارش وامدار این کارگردان بزرگ آمریکایی بوده جای بحث است.این فضای سرد به خصوص در "بی انتها-شانس کور-ده فرمان-آبی" بسیار پررنگ میشود به خصوص در آبی که با بازی درون گرا ونفوذ ناپذیر"ژولیت بینوش" همراه است. در این میان سفید قطعا یک استثناست زمانی که کارول (با بازی زبیگنیو زاماچوفسکی) با امیدبه انتقام زنده میماند وبه دوستش میکولای هم زندگی میدهد.نماد گرایی فیلمهای کیشلوفسکی از نکات دیگر اثار اوست. در فیلمهای وی گاها اشیا و چیزهایی را میبینیم که ظاهرا به موضوع اصلی ربطی ندارند ولی در حقیقت آیینه تمام نمای شخصیت ها هستند. در واقع اجزای صحنه با ما حرف میزنند.مثلا در" قرمز" یک بسته سیگار مچاله شده میتواند نشاندهنده شخصیت خرد شده و اوضاع به هم ریخته صاحب آن (آگوست) باشد بعد از این که میفهمد نامزدش به او خیانت میکند. نمونه هایی از این دست در آثار وی بسیارند اما به قول امانوئل فینکل" دستیار کیشلوفسکی در آبی و قرمز " او ظاهرا از اشیا مشخصی مثل یک بسته سیگار یا یک میز حرف میزند اما در واقع با موضوعاتی چون عواطف-وفلسفه و روانکاوی کلنجار میرود! او همه چیز را در مقیاس انسانی حفظ میکند."
کیشلوفسکی همواره در فیلمهایش می کوشد به عمیق ترین لایه های شخصیتی و روانی کاراکترهایش دست یابد و از چیزهای کوچک و بی اهمیت مفاهیم عمیق انسانی را نتیجه گیری کند.
نکته دیگر که بسیار اساسی هم میباشد نقش پر رنگ تصادف و شانس در فیلمهای این کارگردان لهستانی است. اساسا از نظر وی این اتفاقات و تصادفات هر چند کوچک و جزیی در زندگی انسان است که آینده او را دچار تغییر و تحولات اساسی میکند. مثال واضح فیلم شانس کور است که در ان مساله ساده ای مثل رسیدن یا نرسیدن به قطار میتواند تاثیر اساسی در آینده کاراکتر اصلی فیلم داشته باشد. یا در قرمز جایی که" ایرنه ژاکوب "سگ قاضی بازنشسته را زیر میگیرد و این مقدمه آشناییش با قاضی و تغییر اساسی در زندگی وی میشود.یا در آبی که اصلا با یک تصادف ماشین شروع میشود....
مساله دیگر نگاه بسیار بدبینانه کیشلوفسکی به زندگی است که در انتهای آن مرگ با بیرحمی به انتظار نشسته و مهر پایانی است بر همه چیز. (فیلم کوتاهی در باره کشتن را در نظر بگیرید که در آن اساسا فاصله بین قاتل و مقتول از میان میرود و در انتها می فهمیم قربانی واقعی از نظر او قاتل است نه مقتول!)
در نگاه کیشلوفسکی اساسا خوشبینی جایی ندارد و درست در شرایطی که همه چیز درست پیش میرود ناگهان فاجعه ایکه انتظارش را داشتیم اتفاق می افتد.(غرق شدن پسر بچه در فرمان اول -د زدیده شدن تمبرها در فرمان دهم یا اقدام به خودکشی کاراکتر اصلی بعد از وصال به معشوق در فیلم کوتاهی در باره عشق و از همه بارزتر در فیلم شانس کور زمانی که همه چیز مرتب به نظر میرسد و شخصیت اصلی زندگی خوب و آرامی دارد ناگهان هواپیمایی که با آن مسافرت میکند سقوط میکند و او میمیرد!)
در سینمای کیشلوفسکی ممکن است کاراکتر اصلی به جایی برسد که نهایت بدبختی و سر شگستگی است .جایی که با خود میگوییم "دیگه بدتر از این نمیشه" ولی زود میفهمیم که بدتر از آن هم وجود دارد!
مثلا در سفید زمانیکه دومینیک(با بازی"ژولی دلفی") همسر کارول به خاطر ناتوانی جنسی از او تقاضای طلاق میکند و گناه آتش زدن مغازه اش را به گردن کارول می اندازد او مجبور به گدایی در متروی پاریس میشود آیا بدتر از این هم میشود؟بلی! وقتی کارول دوباره با کلی امید و آرزو به دومینیک زنگ میزند ودومینیک اشکارا به او میفهماند که با مرد دیگریست و حتی تلفن هم سکه کارول را میخورد! البته در سکانس پایانی قرمز کیشلوفسکی برای این بدبینی یک استثنا قائل میشود ودر واقع ما را سور پرایز میکند! در حالیکه تمام شواهد از مرگ شخصیتها خبر میدهند آنها را بر صفحه تلویزیون زتده میابیم! از نقطه نظر تکنیکی کیشلوفسکی ازآن دست کارگردانهایی است که فیلم به فیلم بهتر میشود به خصوص وقتی بودجه کافی در اختیار دارد. از "زندگی دو گانه ورونیک" به بعد که با تهیه کنندگان فرانسوی کار میکند فیلمهایش از لحاظ تکنیکی و خلاقیتهای بصری واقعا چشمگیرند.این که میگویند در سینما فرم باید در خدمت محتوا باشد در فیلمهای او کاملا تجلی میابد. مثلا در "آبی" در جاییکه ژولیت بینوش در استخر شنا میکند نحوه فیلمبرداری و نورپردازی حس آرامش(همان چیزی که بینوش به خاطر آن به آب میزند) را به بیننده القا میکند یا در "قرمز" در سکانسهایی که ایرنه ژاکوب در سالن نمایش مد حرکت میکند فیلمبرداری پویا و نورپردازی (به خصوص نور فلاشهای عکاسها) خبر از دنیای پر التهاب درونی ژاکوب میدهد. فیلمبرداری این فیلم به قدری چشم نواز بود که در سال 1994 کاندیدای اسکار بهترین فیلمبرداری شد چیزی که برای یک فیلم غیر انگلیسی زبان در تاریخ اسکار تقریبا بی سابقه است.البته خلاقیت بصری کریستف در فیلمهای قدیمی ترش هم هویداست. مثلا نمای افتتاحیه شانس کور را به یادآورید: نمایی عجیب از میان پاهای خون آلود یک زن در یک بیمارستان جنگی که اصلا نمیفهمیم کیشلوفسکی از آن چه منظوری دارد. فقط در اواسط فیلم است که در میابیم این یک نمای نقطه نظرازدید یک کودک تازه به دنیا آمده نسبت به دنیای اطراف است! یا نمای افتتاحیه "فیلم کوتاهی در باره عشق" که این یکی واقعا یک شاهکار است:" دستی که مهربانانه روی یک دست باند پیچی شده قرار میگیرد ودستی دیگر که با بیرحمی آنرا کنار میزند."به نظر من این سکانس یکی از بهترین و در عین حال کوتاه ترین افتتاحیه های تاریخ سینماست و فقط در انتهای فیلم است که میفهمیم هر کدام این دستها متعلق به چه کسانی است و حرکت هر یک چه مفهومی دارد!
حیف است از کیشلوفسکی سخن بگوییم و اشاره ای به فیلمنامه نویس توانمندش "کریستف پیسه ویچ" و آهنگساز نابغه اش " زبیگنیو پرایسنر" نداشته باشیم. که هر دو افکاری شبیه به کیشلوفسکی داشتند و در خلق فیلمهایش کمک بسیاری به او کردند.شاید بتوان گفت "پرایسنر" برای کیشلوفسکی مثل "موریکونه" برای سرجیو لئونه یا "جان ویلیامز" برای اسپیلبرگ بوده است.

بعضی جوایز کیشلوفسکی و فیلمهایش:
جایزه بهترین فیلم خارجی برای فیلم قرمز از سوی انجمن منتقدان فیلم بوستون-شیکاگو-لس آنجلس-نیویورک-1994
جایزهMost Popular Film برای کریستف کیشلوفسکی برای قرمز از جشنواره ونکوور-1994
جایزه خرس نقره ای جشنواره برلین برای بهترین کارگردانی( کریستف کیشلوفسکی )-1994
جایزه LAFCA Award از سوی انجمن منتقدان لس آنجلس برای فیلم آبی-1993
جایزه شیر طلای جشنوار ونیز برای کریستف کیشلوفسکی برا فیلم آبی-1993
آبی همچنین جایزهGolden Osella را برای فیلمبرداری و جایزه Volpi Cup را برای ژولیت بینوش از جشنواره ونیز دریافت کرد.

 کوتاه در باره سه گانه آبی ـ سفید ـ قرمز:
 سه گانه ی معروف کیسلوفسکی به نام سه رنگ آبی، قرمز و سفید فیلمی است که او به مناسبت بزرگداشت انقلاب فرانسه ساخته است و هر رنگ آن که نشان از رنگهای پرچم فرانسه دارد سمبل سه شعار معروف آزادی، برابری و برادری است.
ـ سفید سرگذشت آرایشگر لهستانی به نام کارول (زاماچوفسکی) است که در پاریس زندگی می کند اما قادر به سازگاری با محیط بیگانه نیست. مشکلات زیاد و تاثیرشان بر زندگی زناشوئی او باعث می شود که همسرش دومینک (دلپی) نیز او را طرد کرده و تنها بگذارد. کارول به سختی و با خفت بسیار به لهستان بر می گردد و از طریق شرکت در معاملات مستغلات ثروت بادآورده ای به دست می آورد و...
ـ قرمز سرگذشت زنی فرانسوی به نام والنتین (ژاکوب) است. او که یک مدل عکاسی است به شکلی تصادفی با ژوزف کرن (ترنتینان) آشنا می شود. ژوزف قاضی بازنشسته عجیبی است که اوقاتش را با استراق سمع مکالمه های تلفنی همسایه ها می گذراند. آنها با وجود تفاوتهای زیاد در خلق و خو و سن و سالشان به هم نزدیک می شوند و...
آبی سرگذشت زن جوان فرانسوی به نام ژولی (بینوش) است که در اثر تصادف شوهر موسیقیدان (کتر) و فرزندش را از دست می دهد و خودش نیز به شدت آسیب می بیند. بعد از مرخصی از بیمارستان دیگر هیچگونه دلبستگی به دنیا احساس نمی کند و تصمیم می گیرد زندگی بی لذت و همدم را تجربه کند. برای همین خانه و زندگی اش را رها کرده و به طور ناشناس در آپارتمانی در پاریس اطاق می گیرد.
نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كرد موسيقي فيلمهاي وي است.موسیقی نقش مهمی در فیلمهای کیشلوفسکی داشت و بسیاری از قطعات پرایزنر در فیلم به تنهایی نقش داشتند. از این جنبه آنها شخصیتهایی از فیلم محسوب می‌شدند مانند آثار واندر بودنمایر آهنگساز هلندی. «ده‌فرمان» (۱۹۸۸) مجموعه‌ای از ده فیلم کوتاه که در مجموعه‌ای آپارتمانی در ورشو فیلمبرداری شد. هریک بر اساس یکی از فرمانهای «ده‌فرمان» حضرت موسی، برای تلویزیون لهستان و با سرمایه‌گذاری آلمان غربی ساخته شد. این مجموعه در حال حاضر یکی از بهترین مجموعه فیلمهای تحسین شده توسط منتقدان در همه دورانها است. کیشلوفسکی و پیسویچ فیلمنامه نویسان مجموعه بودند و قرار بود ده کارگردان مختلف این ده قسمت را بسازند. اما کیشلوفسکی خود را ناتوان از کنترل همه پروژه یافت و سرانجام تمام قسمتها را او کارگردانی کرد و تنها مدیران فیلمبرداری متفاوت بودند. اپیزود پنجم و ششم به صورت جداگانه و با مدت زمان بیشتر هم ساخته شدند و با نامهای «فیلمی کوتاه درباره کشتن» و «فیلمی کوتاه درباره عشق». او قصد داشت اپیزود (قسمت)‌ نهم را هم به صورت مستقل و با نام «فیلمی کوتاه درباره حسادت» هم بسازد اما خستگی مانع از آن شد که او در کمتر از یک سال ۱۳ فیلم بسازد. چهار فیلم آخر کیشلوفسکی تهیه‌کنندگان خارجی داشت. بیشتر با سرمایه‌گذاری فرانسه و به‌ویژه با تهیه‌کنندگی مارین کارمیتز. این فیلمهای متکی بر اخلاق و امور ماورایی بودند با زمینه‌هایی شبیه ده‌فرمان اما در سطوحی بیشتر انتزاعی، بازیگران کمتر، داستانهای فرعی بیشتر و توجه کمتر به اجتماع. لهستان در این فیلمها بیشتر از دید یک اروپایی بیگانه به نمایش درمی‌آمد. هر چهار فیلم با کمی اختلاف با موفقیت تجاری روبرو شدند. اولین آنها زندگی دوگانه ورونیکا (۱۹۹۰) با بازی ایرنه (یا آیرنه) ژاکوب بود. موفقیت تجاری این فیلم به او اجازه داد تا سرمایه لازم برای ساخت آرزوی خودش (ساخت سه‌گانه آبی، سفید، قرمز) را فراهم سازد. آثاری بسیار تحسین شده پس از ده‌فرمان. این سه فیلم جوایز جهانی بسیاری را برای او به ارمغان آوردند. از جمله شیر طلایی بهترین فیلم و شیر نقره‌ای بهترین کارگردان از جشنواره ونیز و خرس طلایی بهترین کارگردان از جشنواره برلین همراه با سه بار نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی. سه‌گانه‌ای که دستاوردی مهم در سینمای مدرن به حساب می‌آیند. کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل قلب باز پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او ، همسرش ماریا و دخترش مارتا به یادگار مانده‌اند. او ، پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است که آثارش در جهان تدریس می‌شوند.
در سال ۱۹۹۳ کتاب «کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی» توصیفی از او ، همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریستف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریستف ویرزبیکی ساخته شده‌است. اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه «کمدی الهی» اثر «دانته» کار می‌کرد. فیلمنامه همانند «ده فرمان» برای کارگردانی شخص دیگری نوشته شده بود اما با مرگ نابهنگام او مشخص نشد چه زمانی او این بازنشستگی خودخواسته را پایان خواهد داد و خودش این سه‌گانه را کارگردانی خواهد کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که «تام تایکور» آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی «دنیس تانویچ» ، «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد.
صحبت از آثار کیشلوفسکی کار دشواری است . کارگردانی که به جد می توان گفت هیچکدام از نماها و سکانسهایش هرز نمی رفت . نابغه ای که قادر بود مفاهیم عمیق انسانی و روحانی را در قالب زندگی روزمره انسانها بیاورد که بارزترین این اسلوب را می توان در ده فیلم کوتاه «ده فرمان»(1990-1989) که براساس فرامین ده گانه حضرت موسی(ع) ساخته شده اند وهریک از آنها نام این فرامین را بر خود دارند ، دید . تمام شخصیتهای ده فیلم کوتاه ده فرمان برخاسته از یک مجتمع مسکونی در لهستان است و به نوعی نمادی از جامعه لهستان و بطور وسیع تر نمادی از دنیای  ما . کیشلوفسکی پیرامون ده  فرمان می گوید : ((بر این باورم   که زندگی هر انسانی   شایسته   ی بررسی و مداقه  است زیرا رازها و هیجاناتی را در  بر دارد . مردم درباره این مسائل  صحبت نمی کنند زیرا خجالت  می کشند ، نمی خواهند زخم  های قدیمی را بخراشند ، یا  شاید می ترسند آن ها را  احساساتی بنامند . بنابراین  می  خواستیم هر فیلم را طوری  شروع کنیم که انگار دوربین به  طور تصادفی شخصیت اصلی را  از بین دیگران انتخاب کرده  است .  این فکر به ذهن ما  رسید  که استادیوم بزرگی را  نشان دهیم و از میان صد ها  چهره بر روی یکی فوکوس  کنیم .  فکر دیگری هم به ذهن  ما  خطور کرد مبنی بر این که در  یک خیابان شلوغ ، فردی را  انتخاب کنیم و در بقیه ی فیلم او  را دنبال کنیم . سرانجام تصمیم  گرفتیم که محل وقوع ده فرمان را  در یک مجتمع مسکونی بزرگ  قرار بدهیم ، و در نمای ثابت  ابتدای فیلم هزاران پنجره ی  مشابه را در قاب تصویر نشان  دهیم . با خودمان می گفتیم  پشت هر کدام از این پنجره ها ،  انسانی زندگی می کند که  فکرش ، قلب اش و حتی بهتر ،  شکم اش شایسته ی کنکاش  است . این رهیافت مزایایی  داشت . بینندگان می توانستند  در هر داستان ، شخصیت هایی از داستان های قبلی را شناسایی کنند که به صورت گذرا در یک آسانسور ، یک راهرو ظاهر می شدند و این امر نمک داستان بود . و در آخر سعی کردیم فیلم ها را طوری بسازیم که پس از از پایان آنها همان سوالاتی که در هنگام نوشتن فیلمنامه ها برای ما مطرح بود، برای تماشاگران هم مطرح شود .)) .
از ده فرمان که بگذریم و امیدوارم که در آینده بیشتر پیرامون آن صحبت کنیم به اولین فیلم از سه گانه مشهور او یعنی آبی می رسیم و در این پست بیشتر قصد دارم که درباره این فیلم صحبت کنم . اگر آبی رو ندیدید امیدوارم که برای یک بار هم که شده این فیلم رو ببینید چه بسا که دیدن چندین باره این فیلم ارزش هاشو بیشتر نمایان می کنه و قضاوت و بیان نظر برای مطالبی که در ذیل درباره فیلم می نویسم آسون تر. مطالبی که در باره فیلم مینویسم صرفا نظر شخصی منه و خواهشم اینه که شما با نظراتتون منو در درک هر چه بیشتر فیلم یاری کنید .
آبی ( محصول 1993 فرانسه) :
 آبی داستان زنی به نام جولی است که بر اثر سانحه رانندگی همسر و فرزندش را از دست می دهد و همین حادثه سرآغاز نوعی بحران روحی و ارزشی برای اوست . جولی پس از این حادثه تصمیم به خودکشی می گیرد ولی به گفته خود او در فیلم ، قادر به انجام این کار نیست . سپس جولی در صدد بر می آید تا تمام چیزهایی که به نوعی آرامش و تعهد پیشینش را یاد آور می کند از بین ببرد. خانه سابق خود را تخلیه می کند و به خانه ای دیگر نقل مکان می کند ، نت های موسیقی همسرش که برای ترانه اتحاد اروپا نوشته بود به دور می اندازد ، با همکار همسرش رابطه برقرار می کند و حتی در سکانسی به کارمند آژانس مسکن می گوید که نام فامیل همسرش دیگر بر روی او نیست . اما بدین دلیل صحبت از آرامش و تعهد شد که رنگ آبی در سه رنگ پرچم فرانسه یاد آور مفهوم و فلسفه آزادی و همچنین دارای مفهوم آرامش و امنیت در روانشناسی است.شاید بتوان گفت که رنگ آبی در فیلم آبی بیانگر نوعی رهایی و آزادی از تعهد ، قید و بند و آرامشی باشد که جولی پیش از از دست دادن همسر و فرزندش دارای آن بوده است و بعبارتی دیگر جولی پس از مرگ همسرو فرزندش گریبانگیر نوعی آزادی ناخواسته می گردد . تلالو رنگ آبی را به دفعات در طول فیلم شاهدیم ، نور آبی منعکس شده بر صورت جولی ، اتاق آبی سابق جولی و همسرش و لوستر این اتاق ، شکلات آبی رنگی که جولی با عصبیت فراوان آن را می جود ،استخر آبی رنگی که جولی به نوعی خود را در آرامش و تعهد مجازی آن غوطه ور می سازد ، نور آبی ای که از زیر در اتاق موش زده جولی منتشر گردیده و حتی زندگی خانوادگی موشها در این اتاق نیز یاد آور آرامش از دست رفته اش است و در سکانسی که با مادرش صحبت می کند بر این تاکید می کند که ازاین به بعد از موش می ترسد . این وضعیت سردرگمی و بحران روحی بوجود آمده برای جولی تا انتهای فیلم گریبانگیر اوست و حتی زمانی که از رابطه همسرش با زنی دیگر با خبر می گردد و علاقه واقعی دوست همسرش به خود را می فهمد تاثیری در شرایط روحی او ایجاد نمی گردد و شاهد اشکهای غمگینانه او در انتهای فیلم هستیم . شاید در طول فیلم ما با بیش از پنج یا شش شخصیت آشنا نگردیم . در این میان نقش الیویر، دوست همسر جولی و لوسی دختر هرزه ای که در آپارتمان جدید جولی زندگی می کند پررنگ تر جلوه می کند . الیویر به جولی علاقه مند است و او را به ادامه ساخت موسیقی همسرش تشویق می کند و جولی نیز که وادار به پذیرش شرایط موجود در زندگیش می شود با او رابطه برقرار می کند ، و اما لوسی دختری است که اهالی آپارتمان جولی بدلیل هرزگیش خواهان اخراج او از آپارتمان می باشند ولی جولی با امضا نکردن حکم تخلیه او به نوعی مانع اخراج او می شود . در سکانس آشنایی جولی و لوسی ، جولی با نگاهش لوسی را فارغ از تمام آلام و رنجهای خود می یابد ولی در ادامه در می یابیم که لوسی نیز درگیر مشکلات و رنجهای چه بسا سنگین تر و دردناک تر از جولی است .
در مجموع همانطور که پیش از این اشاره کردم هیچیک از سکانسهای فیلم بدون پوسته معنایی نیست و مجال برای بحث پیرامون تمام زوایای آن اندک است ولی به چند مورد از کلی ترین و بارزترین آنها اشاره می کنم . در چندین سکانس از فیلم کارگردان ، دوربین را در ساحت چشمان جولی قرار می دهد و به نوعی بیننده در جایگاه جولی قرار می گیرد تا آلام و رنج های او را درک کند . همسر جولی از آهنگسازان مطرح اروپاست و پیش از مرگ در حال ساخت موسیقی ترانه ی اتحاد اروپاست و به همین دلیل محوریت موسیقی در جریان فیلم کاملا مشهود ، عمیق و تاثیر گذار است . از زیباترین این صحنه ها می توان به حرکت انگشتان بر روی نت ها و پخش موسیقی زیبای فیلم اشاره کرد که گویی نوای موسیقی از درون به برون و از عالم معنا به عالم وجود اشاعه می یابد . همچنین ضرباهنگ شوک وار آن هنگام هجوم افکاری از زندگی گذشته و وضعیت فعلی بر جولی مخصوصا در صحنه ای که سر خود را از استخر بیرون می آورد و به نوعی از این آرامش مجازی خارج می گردد مبهوت کننده است . و در آخر اینکه آبی مرثیه ای است بر رنج های فراموش نشدنی دنیای ما ، به قول صادق هدایت در فصل آغازین کتاب بوف کور:« در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد . این دردها را نمی شود بکسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند ، زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می فزاید».