استنلی کوبریک کارگردان و تهیهکنندهٔ آمریکایی است که یکی از بهترین کارگردانان جهان در قرن بیستم به حساب میآید. بیشتر فیلمهای کوبریک اقتباسات ادبی هستند. فیلمهای کوبریک معمولا جنجالی و همینطور مورد ستایش منتقدان واقع شدهاند.کوبریک به دقیق بودن و به نمایش درآوردن همه جزئیات دقیق در فیلمهایش معروف بود.به همین علت روش او در فیلمسازی کند و طولانی بوده , تا آنجا که گاهی میان دو فیلم او سالها وقفه میافتادهاست. او در طول ۴۸ سال فعالیت در حیطه کارگردانی تنها ۱۳ فیلم بلند ساخت. سبکهای گوناگون فیلمهایش و انزوای او چه در روش فیلمسازی و چه در مورد شخصیت فردی وی ,او را مشهور ساختهاست.استنلی کوبریک یکی از معدود کارگردانان کمالگرا در تاریخ سینما به شمار میآید. او و اورسن ولز , دو نابغه دنیای سینما شناخته میشوند.
نوجوانی و جوانی:
استنلی کوبریک در سال ۱۹۲۸ در منهتن نیویورک به دنیا آمد. او اولین فرزند از خانوادهٔ چهار نفره جک کوبریک و همسرش گرترود بود.خواهرش باربارا در سال ۱۹۳۴ به دنیا آمد.اجداد کوبریک از مهاجران یهودی ساکن اتریش بودند.پدر او جک , یک پزشک بود و آنها در موقع تولد استنلی در آپارتمانی در خیابان کلینتون ۲۱۶۰ در برانکس زندگی میکردند.پدرش در ۱۲ سالگی شطرنج را به او آموخت که در سراسر زندگی اش به عنوان یک علاقه ماندگار شد. در سن ۱۳ پدرش به عنوان هدیه تولد یک دوربین گارفلکس به او هدیه داد که توجه استنلی جوان را به عکاسی سوق داد.در نوجوانی به موسیقی جاز علاقه پیدا کرد و مدت کمی هم به عنوان یک نوازندهٔ درام مشغول بود
در دوران دبیرستان، کوبریک به وسیلهٔ دوربینی که از پدرش هدیه گرفته بود، به طور جدی به عکاسی پرداخت و به زودی به عنوان عکاس رسمی مدرسه شناخته شد. بعد از فارغالتحصیلی، عکسهای خود را برای مجلهٔ نیویورکی لوک فرستاد. پس از مدتی به بازی حرفهای شطرنج روی آورد و در همین حال فروش عکس به مجلهٔ لوک را نیز ادامه میداد، او در سال ۱۹۴۶ به عنوان یکی از خبرنگاران تمام وقت مجله شناخته شد. در شش سال فعالیت کوبریک در مجلهٔ لوک او عکسهای بسیاری از مناظر و وقایع در آمریکا گرفت. او در این سالها با توبا متز ازدواج کرد و به دهکدهٔ گرنویچ واقع در نیویورک نقل مکان کرد. او با دیدن فیلمهای سینمایی در نیویورک، تحت تأثیر کارگردانی قرار گرفت.
دوران فیلمسازی:
در سال ۱۹۵۱ «آلن سینگر» دوست کوبریک او را تشویق کرد که یک فیلم مستند کوتاه برای شرکت March of Time بسازد. کوبریک موافقت کرد و با هزینهٔ شخصی فیلم روز نبرد را ساخت. اگرچه پخشکننده در همان سال کارش را تعطیل کرد، اما کوبریک توانست فیلم را به قیمت ۱۰۰ دلار به شرکت «آر. ک. او» (به انگلیسی: RKO) بفروشد. کوبریک کار در مجله لوک را رها کرد و دومین مستند کوتاهش را با نام «کشیش پرنده» در همان سال و با سرمایهگذاری RKO ساخت. سومین فیلمش «ملوان» اولین فیلم رنگی او به مدت ۳۰ دقیقه، تبلیغی برای «اتحادیهٔ جهانی ملوانان» بود. این فیلمها همراه با چند فیلم کوتاه دیگر که اکنون باقی نماندهاند، تنها آثار او در ژانر(گونه) سینمای مستند بودند. او همچنین دستیار کارگردان یکی از قسمتهای برنامه تلویزیونی «اتوبوس همگانی» درباره زندگی آبراهام لینکلن بود.
«ترس و تمایل (علاقه)» در سال ۱۹۵۳ اولین فیلم داستانی کوبریک بود. ترس و تمایل، داستان گروهی سرباز بود که در جنگی خیالی پشت خطوط دشمن گیر افتاده بودند. در پایان آنها درمییافتند که تصویر دشمنان درواقع همان تصویر خودشان است (بازیگران دو نقش یکی بودند). کوبریک و همسرش توبا متز تنها عوامل فیلم بودند و داستان را دوست کوبریک «هوارد ساکلر» نوشته بود که بعدها نویسندهٔ موفقی شد. فیلم با برخورد خوبی مواجه شد اما توفیق تجاری نیافت. بعدها وقتی کوبریک کارگردان مهمی شد آن را اثر یک تازهکار که باعث خجالت او است نامید و نگذاشت که در هیچجا به عنوان آثار قبلی او نمایش داده شود. بعدها به شکل غیررسمی به صورت DVD منتشر شد و دانشجویانی که آن را دیدند معتقد بودند واقعاً کار جالبی نبودهاست.
زندگی مشترک او با «توبا» دوست دوران مدرسهاش همزمان با ساخت «ترس» پایان یافت. او با «روت سوبوتکا» رقصندهٔ اتریشی در سال ۱۹۵۴ ازدواج کرد. او باید در فیلم بعدی کوبریک با نام «بوسهٔ قاتل» (۱۹۵۵) هنرنمایی میکرد. بوسهٔ قاتل، همانند «ترس و تمایل» فیلمی کوتاه با زمانی کمتر از یک ساعت بود. و همانند آن با توفیق تجاری و انتقادی کمی مواجه شد. فیلم داستان مشتزن سنگینوزنی است که در پایان دوران حرفهای خود درگیر یک جنایت میشود. این دو فیلم با سرمایه خانوادگی خود کوبریک تهیه شدند.
اولین فیلم حرفهای
آلکس سینگر، کوبریک را به تهیهکنندهٔ جوانی به نام «جیمز بی هریس» معرفی کرد و آن دو برای تمام عمر دوست هم باقی ماندند. شرکت مشترک آن دو هریس-کوبریک، تهیه کنندهٔ سه فیلم بعدی او بود. آن دو حقوق کتاب «شکست کامل» (به انگلیسی: Clean Break) نوشتهٔ «لیونل وایت» را خریدند، کوبریک و «جیم تامپسون» آن را به داستانی دربارهٔ سرقت از یک مسابقه که پایان وحشتناکی دارد تبدیل کردند. «استرلیگ هیدن» در این فیلم بازی کرد.
«کشتن» اولین فیلم کوبریک با بازیگران و دستاندرکاران حرفهای بود. فیلم بهخوبی از روش داستانگویی غیرخطی استفاده کرده بود که در دههٔ ۵۰ نامتداول بود و اگرچه توفیق تجاری نیافت ولی با تحسین منتقدان مواجه شد. تحسین زیاد از فیلم توجه استودیوی «متروگلدین مهیر» را جلب کرد و به او پیشنهاد ساخت دو فیلمنامه که در اختیار آنها بود داده شد. کوبریک داستان «رازهای آشکار» نوشتهٔ نویسندهٔ آلمانی «اشتفان تسوایگ» را انتخاب کرد. اما آنها پیش از ساخت به توافق نرسیدند.
فیلمشناسی:
۱۹۹۹- چشمان کاملاً بسته ( چشمان باز بسته )
۱۹۸۷- غلاف تمام فلزی
۱۹۸۰- درخشش
۱۹۷۵- باری لیندون
۱۹۷۱- پرتقال کوکی
۱۹۶۸- ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی
۱۹۶۴- دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم
۱۹۶۲- لولیتا
۱۹۶۰- اسپارتاکوس
۱۹۵۷- راههای افتخار
۱۹۵۶- قتل
۱۹۵۵- بوسه قاتل
۱۹۵۳- ترس و علاقه
گونههای سینمایی فیلمها
گونههای سینمایی که کوبریک در آنها فعالیت داشتهاست:
سینمای وحشت: درخشش
سینمای علمی تخیلی: ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی
سینمای مجهول (مرموز): چشمان کاملاً بسته
سینمای جنایي: قتل، بوسه قاتل، پرتقال کوکی
سینمای جنگ: غلاف تمام فلزی، بری لیندون، دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم، راههای افتخار، ترس و علاقه
سینمای کمدی: لولیتا، دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم
سینمای رمانتیک: اسپارتاکوس، لولیتا، بری لیندون
سینمای اکشن: اسپارتاکوس
سینمای هیجانی: چشمان کاملاً بسته، درخشش، قتل
جوایز:
۱۹۸۸- نامزد اسکار فیلمنامهٔ اقتباسی برای فیلم غلاف تمام فلزی به همراه مایکل هر و گوستاو هاسفورد.
۱۹۷۶- نامزد اسکار کارگردانی برای فیلم بری لیندون.
۱۹۷۶- نامزد اسکار بهترین فیلم برای فیلم بری لیندون.
۱۹۷۶ - نامزد اسکار بهترین فیلمنامهٔ اقتباسی برای فیلم بری لیندون.
۱۹۷۲- نامزد اسکار کارگردانی برای فیلم یک پرتقال کوکی.
۱۹۷۲ - نامزد اسکار بهترین فیلم برای فیلم یک پرتقال کوکی.
۱۹۷۲- نامزد اسکار فیلمنامه اقتباسی برای فیلم یک پرتقال کوکی.
۱۹۶۹- برنده اسکار جلوههای ویژه برای فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی.
۱۹۶۹- نامزد اسکار کارگردانی برای فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی.
۱۹۶۹- نامزد اسکار فیلمنامه اقتباسی برای فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی به همراه آرتور سی کلارک.
۱۹۶۵ - نامزد اسکار کارگردانی برای فیلم دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم.
۱۹۶۵ - نامزد اسکار بهترین فیلم برای فیلم دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم.
۱۹۶۵ - نامزد اسکار فیلمنامهٔ اقتباسی برای فیلم دکتر استرنجلاو: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم به همراه پیتر جرج و تری ساترن.
نقدکوتاهی بر فیلم: چشمان کاملا بسته (Eyes WideShut)
برای بازشناسی فیلمهای استنلی کوبریک میبایست به شخصیت سینمایی او و دغدغه اصلی او یعنی خشونت رجوع کرد. او در فیلمهایش همواره این مطلب را مد نظر قرار داده است، انسان و خشونت. او در هر فیلمش به یکی از جنبههای این رابطه لاینفک پرداخته است؛ در دکتر استرنج لاو و غلاف تمام فلزی رابطه جامعه و خشونت در قالب جنگ، در فیلم تلألو خشونت را از آینه روانشناسی، در باری لیندون خشونت کانالیزه شده در جامعه (قمار و دوئل)، در 2001: یک ادیسه فضایی ماهیت و فلسفه خشونت و نیز رابطه خشونت و تکنولوژی و در پرتغال کوکی و چشمان تمام بسته روانشناسی خشونت و سکس را مورد بررسی قرار داده است. او جزو معدود فیلمسازانی است که از نظر مضمون یکدست و از نظر سوژه فراز و نشیبهای زیادی داشته است. چشمان تمام بسته داستان روایی یک شک، البته در پوسته ظاهری است، شکی که تعلیق اصلی داستان را ایجاد میکند. هارفورد (با بازی تام کروز) بعد از اسارتی نافرجام در شبههای ملالانگیز خود را در بازی خطرناکی میافکند و برای کوبریک بستر نمایش بیشرمانهترین پدیده روانی و اجتماعی یعنی بالماسکههای سکسی که در آن شخص اهمیت ندارد و تنها آلت تناسلی مورد توجه است را ایجاد مینماید. هر چند او این بالماسکهها را در چند طبقه اجتماعی نمایش میدهد (دقت کنید به زن هرزه که مبتلا به ایدز است یا دختر بوتیکدار که توسط پدرش معامله میشود) اما ذات ماجرا یکی بوده و حیوانزدگی انسان و چگونگی رخوت روانی در کام سکس قرار داشتن مورد نکوهش و توجه است. او بیپرده نشان میدهد که برای ارتباط نامشروع و آسیب و پوسیدگی اجتماع تنها چیزی که لازم است عدم سلامت روان، آسودگی خیال و فراخی فکر است که در هر سطح و هر طبقه خاستگاه چنین معضل نافرجامی میشود. کوبریک آدم رکی است. بیپروایی او از فیلم دکتر استرنج لاو آغاز شد، در پرتغال کوکی شدت گرفت به طوری که اکران این فیلم حتی در امریکا مورد تردید بود و در دو فیلم آخر (غلاف تمام فلزی و چشمان تمام بسته) در هالیوود بیسابقه اگر نگوییم کم سابقه بوده است هرچند که او هیچگاه هالیوودی نبود و با وسواس عجیبش در کارگردانی (بیشتر از هفتاد کات در یک پلان از تام کروز!) خود را متمایز ساخته بود. او در جایی گفته است:«اسپارتاکوس بدترین فیلم من است چون نتوانستم آن طور که مایلم ایدههای خودم را تحمیل کنم.» او در اواخر عمر چشمان تمام بسته را به روی پرده آورد. این فیلم، حکایت سکس است، دلایل میل به آن در جوامع بشری که از کانون اصلی یعنی خانواده آغاز میشود تا جایی که برای آن تشکیلات و تمهیدات پیچیده تدارک دیده میشود. آلیس هارفورد (با بازی نیکول کیدمن) در یک بدمستی معمولی یکی از احساسات خالص خود را بر زبان میآورد و این نقطه عطف داستان است. داستان به موقع شاخهشاخه شده و در لحظه مناسب وقایع به هم مرتبط میشوند. با مقدمهای که ذکر شد شاید این سوال پیش بیاید که دغدغه همیشگی کوبریک یعنی خشونت در کجای این فیلم به نقد آمده است؟ بالماسکه سکسی بدترین نوع خشونت سرد و خودفراموشی انسان از راه تقویت روانپریشی سکسی است. پدیدهای که انسان را بعد از ایجاد تمدن به خود مشغول کرده است. کوبریک راه خود را میرود و گوشش بدهکار نیست. او از هر طریقی که بتواند خشونت را میکوبد و به نقد میکشد حتی اگر مجبور شود یک پورنوی سینمایی ایجاد کند. کوبریک مستقل است. فیلمهای او مستقل هستند و جار و جنجال گیشهای ایجاد نمیکنند. چشمان تمام بسته هم اثری است ماندگار که تام کروز و کیدمن به ماندگاری آن دامن زدهاند.
تحلیلی بر فيلم پرتقال کوکی :
پرتقال کوکی داستانی علمی تخیلی است که از روی کتابی با همین عنوان اقتباس شده است. این کتاب در سال ۱۹۶۲ توسط آنتونی برگس نوشته شده است. نسخه سینمایی این فیلم با کارگردانی و کمک در تهیه و نویسندگی استنلی کوبریک ساخته شد. همچنین ستاره این فیلم مالکوم مک داویل است که شخصیتی نا به هنجار را به تصویر می کشد. او رهبر گروهی از جوانان آشوبگر است و انواع جنایت ها را مرتکب می شود.
داستان:
آلکس جوان ناهنجار و ضد اجتماعی است که رهبری گروهی از جوانان مانند خود را بر عهده دارد او انواع جنایات را مرتکب می شود و در این بین به خاطر یک مورد قتل دستگیر می شود و به زندان (مرکزی برای درمان خلافکاران) فرستاده می شود تا در آنجا تحت روش های مدرن درمان شود…
استنلی کوبریک کارگردان فیلم پرتقال کوکی یکی از افرادی است که اعتقاد دارند که بشر در زندگی زمینی و مادی می تواند به حد کمال برسد. او تلاش بسیار کرد تا این اعتقاد را در فیلم مورد بحث، به تصویر بکشد. این نظریات در گفته ها و دیالوگ های شخصیت اصلی فیلم مشهود و نمایان بود.
درباره فیلم:
وقتی که در مراحل ساخت صحنه لودویکو (درمان آلکس که بر روی چشم او انجام می شد) در حال ضبط بود، قرنیه چشم او خراشیده شد و به طور موقت بینایی خود را از دست داد. به خاطر همین مشکل صحنه بعدی که آلکس باید در آن چشمان خود را باز می کرد تنها فیلم نبود بلکه دکتر واقعی نیز در آنجا حاضر بود تا مالکوم چشمانش را باز کند و مشخص شود که خطر به طور کامل رفع شده است. همچنین مک داویل رنج و درد زیادی را به خاطر ضربه ای که به دنده اش در طول فیلمبرداری وارد شده بود تحمل کرد.
کارگردانی:
استنلی کوبریک کارگردان فیلم پرتقال کوکی یکی از افرادی است که اعتقاد دارند که بشر در زندگی زمینی و مادی می تواند به حد کمال برسد. او تلاش بسیار کرد تا این اعتقاد را در فیلم مورد بحث، به تصویر بکشد. این نظریات در گفته ها و دیالوگ های شخصیت اصلی فیلم مشهود و نمایان بود.
کارگردان بین تاریخ سپتامبر ۱۹۷۰ تا آوریل ۱۹۷۱ این فیلم را تهیه کرد و در کارنامه اش این فیلم به عنوان سریع ترین اثر قرار گرفت.
درباره روح داستان:
یکی از مهمترین سوالاتی که درباره این فیلم مطرح می شود تعریف خوبی در کلام نویسنده کتاب پرتقال کوکی و دیگر کتاب های برگس است. بعد از انجام کارهای “نفرت درمانی” آلکس به یکی از افراد مطلوب و معمولی جامعه تبدیل می شود اما این اتفاق بدون انتخاب او رخ می دهد. او فرد خوبی می شود اما غیر ارادی و ماشینی، مانند لقبش: پرتقال کوکی…
هر چند جان بی واتسون رفتار گرایی را محدود و شرطی کرده است، اسکینر درباره تغییر رفتار استدلال آورده (فراگیری تکنیک های پاداش و تنبیه و یا سیستم چماق و هویج) از نظر اسکینر این کلید رسیدن به جامعه مطلوب است. در زندان، کشیش حاضر، در هنگام انجام تکنیک لودویکو به آلکس میگوید که خوبی باید از درون رخ دهد.
دیگر موضوع مهم و اصلی مطرح شده در این فیلم غضب در برابر روانشناسی رفتاری است. برگس برای ناپسند خواندن رفتارگرایی به سراغ آثار اسکینر رفت. Beyond Freedom and Dignity (آنسوی آزادی و مقام) خطرناک ترین کتابی که اسکینر نوشته است. هر چند جان بی واتسون رفتار گرایی را محدود و شرطی کرده است، اسکینر درباره تغییر رفتار استدلال آورده (فراگیری تکنیک های پاداش و تنبیه و یا سیستم چماق و هویج) از نظر اسکینر این کلید رسیدن به جامعه مطلوب است. (در این رابطه کتاب Walden Two که داستانی خیالی اثر اسکینر است را مطالعه کنید.)
سینماگر و نویسنده بلژیکی، آنتونی بوچن، به مسئله جرم شناسی و موضوعی که در اثر درمان لودویکو شکل میگیرد اشاره می کند. او در تعریف این روش درمانی می گوید که این روش و راهکاری است برای از بین بردن بدی و جنایت در جوامع.
در نهایت کوبریک به خاطر تمرین های فاشیستی عذر خواهی نکرد اما به سادگی دیدگاهش درباره آینده جامعه ما و اینکه چگونه این جوامع از خشونت تغذیه می کنند را بیان نمود.
نقد منتقدان:
این فیلم در نظر منتقدان بسیار متفاوت است و اصولا این اتفاق برای فیلم های بزرگ همیشه رخ میدهد. در سایت هایی که نظرات این افراد را یک جا جمع آوری کرده اند می توانیم امتیاز های متفاوتی را شاهد باشیم که به این فیلم داده شده است. از امتیاز ۱۰۰ که کاملترین است تا امتیاز بسیار ضعیف ۲۰.
منتقد آریزون دیلی استار درباره این فیلم نظر مثبتی دارد. او می نویسد که شاید پرتقال کوکی بزرگترین اثر کوبریک باشد که در آن برای مخاطبینش از اهمیت جامعه گفته است.
امانوئل لوی هم درباره اثر بزرگ کوبریک می گوید: فیلم بلند پروازانه ای که منتقدان و تحلیلگران آن را نفهمیدند و تنها خشونت بالای فیلم را دیدند.
تماشایی، اپرا گونه، رنگی و بدیع، این تعریف منتقد مجله اسلنت از این فیلم است.اما در میان این نقد ها هستند منتقدانی که بسیار فیلم را ستوده اند و یا خیلی از آن بد گویی کرده اند که نمونه ای از آن نقدنویسنده شیکاگو ریدر است که این گونه مینویسد:فیلمی بسیار بد، عوام فریب و پر از ایراد و نقص و ضعیف که البته مورد علاقه عوام قرار گرفته است. شاید این لذت عمومی به خاطر این است که فیلم درباره مسائل اخلاقی موقعیت مشخصی را ترسیم نمی کند. فیلمی بسیار بد، عوام فریب و پر از ایراد و نقص و ضعیف که البته مورد علاقه عوام قرار گرفته است. شاید این لذت عمومی به خاطر این است که فیلم درباره مسائل اخلاقی موقعیت مشخصی را ترسیم نمی کند.
نقد هایی کاملا مخالف این نوشته هم بسیار یافت می شود و منتقدانی که فیلم را بسیار ستوده اند هم کم نیستند که اتفاقا نام های بزرگی هم در میان آنها دیده می شود. در میان نویسندگانی که نظر مثبت در باره پرتقال کوکی داشته اند این که فیلم یکی از بهترین و بزرگترین آثار کوبریک است مشترک بود. البته همه آنها خشونت بالای فیلم را انکار نکرده اند. این فیلم به دلیل همین خشونت در زمان حیات کوبریک فرصت اکران در انگلستان را پیدا نکرد و این اتفاق بعد از مرگ سازنده افتاد.
نقدی بر فیلم 2001 یک اودیسه فضایی:
کوبریک این بار، با سوررئالیسمی نه چندان مبتنی بر ضمیرناخودآگاه و بلکه در راستای اهداف فلسفی و جامعهشناسانه خود مخاطرهای همچون رویارویی با شهابسنگهای آسمانی را بر جان میخرد و در کنار یک رمان تصویری نفسگیر و خوشرنگ و لعاب یک بیروایت تصویری را روایت میکند و از سکوی پرتاب یک موشک، مخاطبش را به قعر اندیشههای خالص خویش میافکند. سفر به درون، سفر به فضا و سفر به ذهن استنلی کوبریک، همگی از یک جنس هستند و در انتهای این مسافرتهای بیبدیل و مردافکن تولدی دوباره مییابیم و آرام و پرمعنی به زادگاه خویش، به زعم کوبریک زمین، به اسلاف خویش یا میمونهای داروین و به ماهیت خویش _انسان به طور خاص و موجودی بی هویت در حالت عام_ بنگریم و تازه در بیابیم که هنوز اول راه هستیم و از اینجا تا ابدیت راهیاست دشوار؛ چشم دل بگشاییم که جان را ببینیم. جان، که هویت ماست و اتیولوژی خلقت و این که اگر خدایی هست چرا دست به چنین مخاطرهای میزند؟
دغدغه کوبریک فرای چرا و چگونگی خلقت همانطور که در کارنامهاش مشهود است چیزی است غریزهمند و در راستای طبیعت، خشونت و غریزه، خشونت و جامعه، انسان و خشونت و البته او در این زمینه هیچگاه نگاه ایدهالیستی نداشته است. ظاهراً او درمانی نمیشناسد و تنها پذیرفتن قانون جنگل را به عنوان یک قانون بلامنازع میپذیرد. در جهان بینی او غریزه قاموسی استوار دارد و هرآن چیزی است که در روان شناسی فروید مساله اصلی ضمیر ناخودآگاه است. چیزی که اگر تغذیه شود ارام است و در صورت تاخیر در ارضای امیال تبدیل به دیوی درونی میگردد، دیوی که در پرتغال کوکی (Clockwork Orange) سیاستهای دولتی ناارامترش میکنند و جامعه مدرن به آن پر و بال میبخشد. هیولایی که در تلالو (Shining) از درون شکل میگیرد و در ابعاد روانشناسانه در تقابل با عوامل بیرونی و درونی شکل دهنده این دیو درون انسانها را به چالش میطلبد. غول شاخداری که در دکتر استرنجلاو عشق به بمب را، که به نوعی متمدن کردن خشونت و تقدس غریزه از طریق قانونمند کردن آن است تعلیم میدهد. این خشونت در بری لیندن (Barry Lyndon) به شکل قمار، بورژوازی و دوئل قانونمند میشود و قبح خود را از دست میدهد و تمدن را بدون خشونت کانالیزه غیر قابل قبول میداند. خشونتی که در غلاف تمام فلزی (Full MetalJacket) به افتخار بدل میشود و در چشمان تمام بسته (Eyes Wide Shut) به شکل پورنو و لیبیدو آن هم از نوع مدون نمود پیدا می کند. کوبریک همچون میشل فوکو جامعه را نیروی مردمی سازمان یافته و نوعی قدرت مخفی میداند و هر قدرتی که شکل میگیرد با توجه با خاستگاه مردمی و تودهای و یا قشری و طبقاتی و حتی جامعهای (منظور جوامع حرفهای خاص است) نیازمند نگهداری و پاسداری از قدرت خویش است، از این رو دیو درونی بیدار میشود و به شکل نظام، اسلحه و خنجر برونگرا میگردد. آنچه که سرمایهداری و امپریالیسم در درجه اول و زمامداری ایدئولوژی در درجه دوم منتج به بروز آن میگردد.
اما به هر تقدیر، 2001 یک ادیسه فضایی در راستای اندیشههای خالقش حرف جدیدی ندارد، تنها به آن عمق میبخشد و از منظر فلسفه به مقوله انسان، جامعه، علم و زندگی در تقابل با غریزه مینگرد. خشونت عاملی است که در باطن و طینت طبیعت موجود است و در زنجیره DNA میتوان ژنومهایی در این ارتباط پیدا کرد و تمدن در قابل این پدیده موروثی همواره موضعی انفعالی داشته است، در ظاهر و بر اساس قوانین مدون اجتماعی و عرفی آن را تقبیح نموده و در عمل از آن بهره جسته است. شاید این موضوع اساس و زیربنای پرتغال کوکی باشد اما در ادیسه قضایی از محور علیت و استنتاج بررسی گردیده است. سیادت غریزه از ابتدای خلقت در زمان جاری و تا انتهای علم پابرجا باقی میماند، چیزی که حتی به ماشینهای بی احساس و واجد هوش مصنوعی و درایت مکانیکی به ارث میرسد چون تکنولوژی فرزند خلف انسان و انسان فرزند خلف غریزه است. در یک کنکاش فلسفی، غریزه نشانهای بر هبوط جبر در امور روزمره این آفرینش است، جبرگرایی در فیلمهای کوبریک پیش از آنکه یک خط مشی حکمتآمیز باشد نوعی فرار از طرح سوال است. طرح سوالی که چگونگی رفتار و کنش احتماعی و بشری را تبیین مینماید و پرسشی که دست کم علم پاسخگوی آن نیست. قائل بودن به جبر، آن موضوعی نیست که بنیان سینمای کوبریک بر آن سوار باشد اما خط فکری مشخصی است که باز هم ناخودآگاه به طور موازی با او حرکت میکند. حجت این سخن، مساله صید و صیاد در بخش ابتدایی فیلم است. قانون صید در طبیعت یک قانون جبرآلود در روند زندگی موجودات زنده است، چیزی که بعد از ظهور تمدن و اجتماع به جای اینکه دور ریخته شود مدون و قالببندی میگردد و حتی اجتماع برای آن ابزار میآفریند. این ابزار در هر صورت وجود دارد، تنها ممکن است شکل و فرم متفاوتی را اختیار بکند، از اسلحه گرفته تا فرهنگ. در ادیسه فضایی روند تبدیل اسلحه به فرهنگ و علم به طور واضح مشهود است. دگردیسی که تنها فرم خشونت را عوض میکند و بر ماهیت آن صحه میگذارد.
مساله مهم دیگر ادیسه فضایی، مساله هویت است. هویتی که در تفکر اگزیستانسیالیسم میبایست توسط «موجود» احراز شود و در حفظ و نگهداری آن بکوشد اما در اینجا چنین نگاهی به هویت وجود ندارد. هویت چیزی دستنیافتنی و معماگونه است، چیزی که مسافران کلاویوس آن را معمای کلی (Total Mystery) میخوانند. هویت در اینجا، سوال اساسی ذهن بشر تلقی میگردد، چیزی که از بدویت داروینی (زندگی اجداد انسان بر زمین یعنی میمونها) تا نهایت عروج علمی و فرهنگی بشر (زندگی فرزندان میمونها در فضا) به شکلی رمزآلود و غریب و به طور موازی وجود دارد. سنگ مونولیت که در جای جای فیلم به آن اشاره و تاکید میگردد جایگزینی برای همین عنصر ناشناخته است، چیزی که برای میمونها عجیب، برای انسانها تفکربرانگیز و برای آنکه علم را پشتسر میگذارد دور از دسترس است. همین دور از دسترس بودن ماهیت در فلسفه فیلم، موید نگاه جبری کوبریک است و میتوان البته در بیان کلیتر جای آگاهی را با ماهیت عوض کرد و لوح سنگی رها شده در فضا را نمادی برای بینش و معرفت در نظر گرفت. در این صورت پیرمردی که در انتهای فیلم دست به سمت لوح بلند میکند تازه به نادانی خویش واقف میگردد و اینجاست که تبدیل به نوزادی میگردد که هیچچیز نمیداند:
انسان در انتهای فیلم، علم را پشت سر گذاشته است و دیگر چیزی برای دانستن ندارد. در اینجاست که پیرمرد افتاده بر تخت لوح سنگی را میبیند. لوحی که برای میمونها یا به تعبیری اجداد او سوالبرانگیز بود اکنون پیش روی اوست. او با تردید و ابهام به لوح نگاه میکند؛ و وقتی به هستی آن پی میبرد میداند که هنوز هیچ نمیداند و تبدیل به یک نوزاد میشود. این نوزاد در سکانس انتهایی به زمین مینگرد، جایی که از آنجا آمده است اما متعلق به آنجا نیست و این تناقض هرچند دیر، انسان را به موجودیت خویش می رساند. اما به هر حال او _نوزاد_ تمثیلی از انسانی است که ذهنش پاک است و با وجود همه دانشی که دارد ابتدای راه بزرگ ادراک و معرفت است. فیلم محاط کننده هرآن چیزی است که انسان را به خود و پیرامونش درگیر میکند؛ لوح سنگی برای روانشناس ضمیر ناخودآگاه، برای شیمیدان کیمیای هستی، برای جامعه شناس مدینه فاضله، برای فلسفه منطق اولی و برای انسان ماهیت آفرینش، بینش و ادراک بشری است.
کوبریک فیلم را به سه بخش کلی تقسیم و حتی این بخشها را نامگذاری کرده است. بخش اول، با نام «ظهور انسان» (The Dawn of Man) مقدمهای ستودنی در ساختار کلی فیلم است. در این بخش، مساله غایی بودن خشونت، تولید ابزار خشونت و جبرگرایی در این امر مطرح میگردد. تصاویری از سیاره ساکت زمین، غروبهای سرخ و بیابانهای موهوم و وحشتانگیز محل تولد انسان هستند. انسان از همین نیستی یا بیابان باید به تمدن (شهرهای فضایی) برسد و این کار اجباراً انجام خواهد پذیرفت. میمونها را میبینیم که زندگی لخت و بیروح آنها با تولید اجتماع نشاطانگیز و پرهیجان میشود. ابتدا یک میمون تبدیل به چند میمون و چند میمون تبدیل به اجتماع کوچک میمونها میگردد و این اجتماع دوگانه شده و نزاع شکل میگیرد. نزاع بر سر غذا، برکه آب و برتری. در حقیقت جدال برای قدرت، منافع و متعلقات. با حضور اجتماع جنگ که شکل بارز خشونت است پدید میآید. دو گروه میمون بر سر برکه آب نزاع میکنند. دعوای آنها بر سر برکه بی شباهت به جدال دو کشور بر سر نفت نیست؟ مساله اعتراض و خشونت ذاتی چند بار گوشزد میشود. میمونها اجازه نمیدهند کسی به آنها تعرض کند و در هنگام غذا خوردن وحشیتر میگردند. یکی از میمونها در مییابد که میتواند از یک تکه استخوان به عنوان وسیلهای برای زدن استفاده کند، در اینجا اولین اختراع بشر که ابزار خشونت است ثبت میگردد. در همین پلانها، اینسرتهایی از افتادن و مردن حیوانهای ضعیفتر میبینیم. همانطور که طبیعت موجودات ضعیف را حذف میکند و این امر در ذات طبیعت مستتر است، قرار است جوامع ضعیفتر نیز توسط قدرتهای برتر منهدم شوند. تکه استخوان، به آسمان پرتاب میشود و تصویر به فضا و سفینه فضایی کات میخورد. راه چند هزار سالهای که با یک کات سینمایی طی میگردد اما شاید یکی از پرمفهومترین کاتهای تاریخ سینما باشد. خشونت نهفته در استخوان به شکل یک ویروس موروثی به تکنولوژی راه مییابد و هال 9000، کامپیوتر هوشمند سفینه از کشتن انسانها لذت میبرد.
بخش دوم فیلم با عنوان «ماموریت مشتری» (Jupiter Mission) همراه با یک مقدمه آغاز میگردد. در این مقدمه که برگردانی تکنولوژیک و نسخه پیشرفته از بخش اول یعنی میمونهاست، با همان ترکیببندی نمایش داده میشود: مکانها و موقعیتها در لانگشاتها و مدیومشاتهای پی در پی و تهنشین کردن ساختار محیط بر مخاطب فیلم و در نهایت تماس فضانوردان با لوح فضایی مونولیت مبین این مطلب است، همچنانکه نگاه پرسشگر فضانوردان چندان تفاوتی با نگاه متعجب میمونها به سنگ ندارد. واقعیتی که از ازل وجود در کنار خلقت آرمیده است و اکنون در صدد یافتن چشم باصر و قلب حاضر در کالبد اجتماع (در مفهوم خاص) و بشریت (در معنای عام) است. در نگاه کلی، بشر از ابتدای بدویت تا انتهای پیشرفت و مدرنیسم به معنویت با چشم متعجب و پرسشگر نگریسته است. گویی هیچگاه او بصیرت یافتن آن را ندارد. بعد از این مقدمه تاثیرگذار، ماموریت مشتری آغاز میگردد، یعنی جایی که خشونت موروثی در تکنولوژی و غریزه بسیط در مدرنیته انسان را به چالش میطلبد. در این بخش، که گویی تنها بخش داستانگوی فیلم است و به اصطلاح Plot less نمیباشد با دکتر بومن و دکتر فرانک پول و البته هال 9000 کامپیوتر هوشمند آشنا میشویم. هال 9000 با رتفندی که تنها در مخیله انسان صاحب اندیشه میگنجد سرنشینان سفینه را فریب میدهد و آنها را یکی پس از دیگری از بین میبرد. خشونتی که در قالب غریزه از بدویت میمونی به ارث رسیده است. دلیل این خشونت چیست؟ سیادت بر سفینهای ساخته شده از سیم و آهن و پلاستیک. جایی که تمام دنیای هال 9000 در آن ختم میشود و تنها انسانها مزاحم فرمانروایی او هستند. تنها دکتر بومن باهوشتر است که او را شکست میدهد و مغزش را از کار میاندازد؛ جالب این که خوی انسانی هال 9000 از ترفندهای احساسی برای جلوگیری از دکتر بومن بهره میبرد، او آواز میخواند، التماس میکند و اعلام ندامت مینماید. چیزی که هوش مصنوعی را تسخیر کرده، غریزه است، مولفهای که بدون شک خشونت را مجاز میشمارد.
در بخش سوم و پایانی، که عنوان «مشتری، فراسوی بینهایت» (Jupiter, Beyond the Infinite) را یدک میکشد کوبریک تیر خلاص را میزند و کار را تمام مینماید. در این بخش دکتر بومن که اندکی با حقیقت آشنا شده بود، در گذاری صوفیوار و سالکانه راه بی نهایت را طی میکند، از دنیای رنگ و زمان و فاصله عبور مینماید. عبور او از دلان نور و جغرافیای رنگارنگ تعبیری از عروج و سلوک است. جایی که او جان میبازد و پوستش چروک میشود اما چشمی گشاده شده است تا ماورای حقیقت را رویت کند. اینسرتهای چشم در رنگهای مختلف استعارهای برای روند دگردیسی چشم بصیرت آدمی است؛ چشمی که بر روی حقیقت گشوده شده است و گویی تاب تماشای آن را ندارد. او در فراسوی جهان مادی، حقیقت را مشاهده مینماید. با این حال تحت هیچ شرایطی، انسان از وابستگیهای مادی خود دست نمیکشد، بومن عارف گشته هنوز با رعایات آداب غذا میل میکند. غذا خوردن دسته جمعی میمونها در بخش اول فیلم، تاکید کوبریک بر غذا خوردن فضانوردان در چند سکانس از بخشهای میانی و غذا خوردن بر سر میز در بخش نهایی همه نشان از این مساله دارند اما در نهایت این وابستگی میبایست از بین برود؛ شکستن لیوان در انتهای فیلم استعارهای برای قطع این وابستگی است. بعد از این اتفاق، بومن خود را روی تخت مشاهده میکند، تختخوابی که موید و رابط آخرین کانال ارتباطی انسان و زندگی است. او اینک همه چیز را از دست داده و البته همه چیز را میداند اما در نهایت با حضور معنویت و هویت راستین آدمی، که همانا لوح سنگی مونولیت است تبدیل به نوزادی میشود که تازه در ابتدای راه است. کسی که بعد از گذراندن همه دنیا، چه از نظر غریزی و چه از لحاظی عقل تامه، که در فلسفه ابزار استدلال منطقی است هنوز چیزی نمیداند و با شگفتی به آن نگاه میکند. آخرین سکانس انسانی را نشان میدهد که در قالب نوزاد رفته و از بیرون به زمین می نگرد و با نگاه طعنآلود بر همه پلیدیها، قساوتها، زندگیها، خوردنها و آشامیدنها و تمام غریزهها خط بطلان میکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر