پست های پرطرفدار

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آثار و سبك شناسي کریستف کیشلوفسکی

کریستوف کیشلوفسکی (KrzysztofKieslowski) متولد ۲۷ ژانویه سال ۱۹۴۱ در ورشو، ‌لهستان، وفات ۱۳ مارس ۱۹۹۶ ورشو. کارگردان مشهور لهستانی که در جهان بیشتر با فیلمهای سه‌رنگ و ده‌فرمان شناخته می‌شود.کیشلوفسکی در شهر ورشو به دنیا آمد و در چند شهر کوچک رشد کرد. همراه با پدر مهندسش که مبتلا به سل بود به شهرهای مختلفی در پی بهبودی می‌رفت . در ۱۶ سالگی در یک دوره آموزش آتش‌نشانی شرکت کرد اما پس از ۳ ماه آن را رها کرد. در سال ۱۹۵۷ بدون هدف شغلی وارد دانشگاه ورشو در رشته کارشناسی تئاتر شد چون یکی از بستگان او آنجا را اداره می‌کرد. سپس تصمیم گرفت کارگردان تئاتر شود اما آن زمان دوره کارگردانی تئاتر نبود پس تصمیم گرفت سینما را به عنوان راه واسط انتخاب کند.ترک دانشگاه و کار به عنوان خیاط تئاتر، کیشلوفسکی علاقه‌مند به تحصیل در مدرسهٔ فیلم لودز بود جایی که دو کارگردان دیگر لهستانی، آندره وایدا و رومن پولانسکی را تربیت کرده بود. دو بار درخواستش رد شد. برای نرفتن به خدمت سربازی در این زمان او دانش‌آموز هنر شد سپس یک رژیم غذایی سخت گرفت تا معافیت پزشکی بگیرد. پس از چند ماه تلاش برای سربازی نرفتن بالاخره برای بار سوم مدرسه لودز درخواست او را پذیرفت.او از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ در آنجا بود. جایی که حکومت آزادی هنری نسبتاً ‌زیادی به آن مدرسه اعطا کرده بود. پس از آن کیشلوفسکی به سرعت علاقه‌اش را به تئاتر از دست داد و تصمیم گرفت فیلم مستند بسازد.

مستندها
مستندهای کیشلوفسکی در این دوره بیشتر به زندگی روزمره شهروندان، کارگران و سربازان می‌پرداخت. اگرچه او آشکارا فیلم‌سازی سیاسی نبود. اما به‌زودی دریافت تلاش برای ارائه تصویری دقیق از زندگی مردم لهستان او را با حکومت درخواهندانداخت. فیلم تلویزیونی او «کارگران ۷۱» که تصویرگر کارگرانی بود که درباره دلایل اعتصابات سال ۱۹۷۰ بحث می‌کردند، با سانسور فراوان به نمایش درآمد.
پس از «کارگران ۷۱» او نگاهش را با فیلم مستقیماً معطوف به مقامات حکومتی کرد. فیلم «شرح حال» ترکیبی بود از نمایش مستند از گردهمایی دفتر مرکزی حزب کمونیست و داستانی درباره مردی که مقامات او را بازجویی می‌کنند. اگرچه کیشلوفسکی معتقد بود فیلم پیامی ضداقتدارگرایی دارد، اما همکارانش او را به همکاری با حکومت در طول تولید فیلم متهم کردند.
او بعدها گفت که به دو دلیل مستند را کنار گذاشته‌است: سانسور «کارگران ۷۱» که باعث تردید او در چگونگی بیان حقیقت در یک رژیم اقتدارگرا شد، و حادثه‌ای هنگام ساختن ایستگاه (۱۹۸۱) که باعث شد قسمتهایی از فیلم به عنوان مدرک در یک حادثه جنایی استفاده شود. فیلم داستانی به او آزادی هنری می‌داد و می‌توانست زندگی روزمره را صادقانه‌تر به تصویر بکشد.
فیلمسازی در لهستان                      
اولین فیلم غیر مستند او «کارکنان» (۱۹۷۵) فیلمی تلویزیونی بود و او اولین جایزه‌اش را از جشنواره مانهایم بدست آورد. این فیلم و فیلم بعدی او «زخم» هر دو درباره واقعیتهای اجتماعی بودند. «کارکنان» درباره مهندسانی بود که روی ساخت یک صحنه نمایش کار می‌کردند با الهام از تجربیاتش در دانشگاه، و « زخم» تغییر و تحولات در یک شهر کوچک پس از اجرای یک طرح صنعتی بدون برنامه‌ریزی درست را نشان می‌داد. این فیلمها با شیوه‌ای مستندگونه و با بازیگران غیرحرفه‌ای ساخته شدند. همچون فیلمهای آخر او تصویرگر زندگی روزمره زیر سلطه یک سیستم رو به اضمحلال بود. البته باصراحت بیان نمی‌شد
«camera buff» (خوره دوربین) ساخته ۱۹۷۹ (برنده جایزه اصلی از جشنواره جهانی مسکو) و Blind Chance ساخته ۱۹۸۱ فیلمهایی با همین مضامین بودند، با تأکید بر انتخاب اخلاقی یک انسان و نه اجتماع. در همین دوران کیشلوفسکی همراه با چند کارگردان دیگر لهستانی از جمله آندره وایدا به عنوان اعضای جنبش رهایی مطرح شدند. جنبشی که به دغدغه‌های اخلاقی در سینما معقتد بود. ارتباط او با این کارگردانان توجه دولت لهستان را برانگیخت و باعث سانسور و فیلمبرداری یا تدوین مجدد فیلمهای او در این دوران شد البته اگر سانسور نمی‌شد. (فیلم BlindChance تا شش سال پس از ساخت نمایش داخلی نداشت.) 
«بی‌پایان» (۱۹۸۴) شاید اولین فیلم صریح سیاسی او باشد. نمایشگر دادگاههای سیاسی در لهستان در زمان حکومت نظامی، از دیدگاه روح یک وکیل و همسر بیوه‌اش. هم دولت و هم مخالفان از فیلم به شدت انتقاد کردند. این فیلم آغازگر دوران همکاری نزدیک او با دو همکار بود، یکی کریستوف پیسویچ (فیلنامه‌نویس) و دیگری زبیگنیو پرایزنر (آهنگساز). پیسویچ یک وکیل دادگستری بود که کیشلوفسکی در جریان تحقیقات درباره دادگاه‌های سیاسی در زمان حکومت نظامی برای ساختن فیلم مستند درهمین باره با او آشنا شده بود. او فیلمنامه‌نویس اصلی آثار بعدی کیشلوفسکی شد. پریسنر آهنگساز بی‌سرانجام و اغلب آثار بعدی کیشلوفسکی بود. موسیقی نقش مهمی در فیلمهای کیشلوفسکی داشت و بسیاری از قطعات پریسنر در فیلم به تنهایی نقش داشتند. از این جنبه آنها شخصیتهایی از فیلم محسوب می‌شدند مانند آثار واندر بودنمایر آهنگساز هلندی
«ده‌فرمان» (۱۹۸۸) مجموعه‌ای از ده فیلم کوتاه که در مجموعه‌ای آپارتمانی در ورشو فیلمبرداری شد. هریک بر اساس یکی از فرمانهای «ده‌فرمان» حضرت موسی، برای تلویزیون لهستان و با سرمایه‌گذاری آلمان غربی ساخته شد. این مجموعه در حال حاضر یکی از بهترین مجموعه فیلمهای تحسین شده توسط منتقدان در همه دورانها است. کیشلوفسکی و پیسویچ فیلمنامه نویسان مجموعه بودند و قرار بود ده کارگردان مختلف این ده قسمت را بسازند. اما کیشلوفسکی خود را ناتوان از کنترل همه پروژه یافت و سرانجام تمام قسمتها را او کارگردانی کرد و تنها مدیران فیلمبرداری متفاوت بودند. اپیزود پنجم و ششم به صورت جداگانه و با مدت زمان بیشتر هم ساخته شدند و با نامهای «فیلمی کوتاه درباره کشتن» و «فیلمی کوتاه درباره عشق». او قصد داشت اپیزود (قسمت)‌ نهم را هم به صورت مستقل و با نام «فیلمی کوتاه درباره حسادت» هم بسازد اما خستگی مانع از آن شد که او در کمتر از یک سال ۱۳ فیلم بسازد.

فیلمسازی در خارج از لهستان
چهار فیلم آخر کیشلوفکس تهیه‌کنندگان خارجی داشت. بیشتر با سرمایه‌گذاری فرانسه و به‌ویژه با تهیه‌کنندگی مارین کارمیتز. این فیلمهای متکی بر اخلاق و امور ماورایی بودند با زمینه‌هایی شبیه ده‌فرمان اما در سطوحی بیشتر انتزاعی، بازگران کمتر، داستانهای فرعی بیشتر و توجه کمتر به اجتماع. لهستان در این فیلمها بیشتر از دید یک اروپایی بیگانه به نمایش درمی‌آمد. هر چهار فیلم با کمی اختلاف با موفقیت تجاری روبرو شدند
اولین آنها زندگی دوگانه ورونیکا (۱۹۹۰) با بازی ایرنه (یا آیرنه) ژاکوب بود. موفقیت تجاری این فیلم به او اجازه داد تا سرمایه لازم برای ساخت آرزوی خودش (ساخت سه‌گانه آبی، سفید، قرمز) را فراهم سازد. آثاری بسیار تحسین شده پس از ده‌فرمان. این سه فیلم جوایز جهانی بسیاری را برای او به ارمغان آوردند. از جمله شیر طلایی بهترین فیلم و شیر نقره‌ای بهترین کارگردان از جشنواره ونیز و خرس طلایی بهترین کارگردان از جشنواره برلین همراه با سه بار نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی. سه‌گانه‌ای که دستاوردی مهم در سینمای مدرن به حساب می‌آیند.            
کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل قلب باز پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او همسرش ماریا و دخترش مارتا به یادگار مانده‌اند.او پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است که آثارش در جهان تدریس می‌شوند. در سال ۱۹۹۳ کتاب «کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی» توصیفی از او همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریستوف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریستوف ویرزبیکی ساخته شده‌است.اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه «کمدی الهی» اثر «دانته» کار می‌کرد. فیلمنامه همانند «ده فرمان» برای کارگردانی شخص دیگری نوشته شده بود اما با مرگ نابهنگام او مشخص نشد چه زمانی او این بازنشستگی خودخواسته را پایان خواهد داد و خودش این سه‌گانه را کارگردانی خواهد کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که «تام تایکور» آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی «دنیس تانویچ» «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد.کارگردان و بازیگر لهستانی «جرزی اشتوهر» که در چند فیلم او بازی کرده بود و فیلمنامه‌نویس اصلی Camer Buff نیز بود اقتباس خودش را از فیلمنامه فیلم نشده «حیوان بزرگ» در سال ۲۰۰۰ به فیلم درآورد.
فیلم‌شناسی
مستندها
     * از شهر اودز ۱۹۶۹
    * من سرباز بودم ۱۹۷۰
    * کارگران ۷۱: در نبود ما، چیزی درباره ما نیست ۱۹۷۱
    * زیرگذر ۱۹۷۳
    * عشق اول ۱۹۷۴
    * شرح حال ۱۹۷۵
    * بیمارستان ۱۹۷۶
    * آرامش ۱۹۷۶
    * نمی‌دانم ۱۹۷۷
    * از دیدگاه کارگر شب‌کار هتل ۱۹۷۸
    * Talking Heads سال ۱۹۸۰
    * ایستگاه ۱۹۸۰
    * روز کاری کوتاه ۱۹۸۱

فیلمها
     * کارکنان ۱۹۷۵
    * زخم ۱۹۷۶
    * Camera Buff (خوره دوربین) ( آماتور ) سال ۱۹۷۹
    * Blind Chance ( شانس کور )سال ۱۹۸۱
    * بی‌پایان ۱۹۸۴
    * ده‌فرمان ۱۹۸۸
    * فیلمی کوتاه درباره کشتن ۱۹۸۸
    * فیلمی کوتاه درباره عشق ۱۹۸۸
    * زندگی دوگانه ورونیکا ۱۹۹۰
    * سه رنگ: آبی ۱۹۹۳
    * سه رنگ: سفید ۱۹۹۴
    * سه رنگ: قرمز ۱۹۹۴

 سبك شناسي
در مورد کیشلوفسکی باید به این نکته اشاره کرد که وی از آن دسته کارگردانهایی است که خیلی دیر مشهور و جهانی شد وحتی بخش عمده ای از نقدها و اظهار نظرها راجع به فیلمهایش بعد از مرگ وی انجام شد که وی قاعدتا نمی توانست پاسخگوی آنها باشد. یعنی فیلمهایش مثل آثار ولز و هیچکاک به مرور زمان کشف و شناخته میشدند.
یکی از این نکات فضای سرد و ناامیدانه و گاها بی روح فیلمهایش است که از این حیث او را با کوبریک مقایسه کرده اند ولی در این که کیشلوفسکی تا چه حد در آثارش وامدار این کارگردان بزرگ آمریکایی بوده جای بحث است.این فضای سرد به خصوص در "بی انتها-شانس کور-ده فرمان-آبی" بسیار پررنگ میشود به خصوص در آبی که با بازی درون گرا ونفوذ ناپذیر"ژولیت بینوش" همراه است. در این میان سفید قطعا یک استثناست زمانی که کارول (با بازی زبیگنیو زاماچوفسکی) با امیدبه انتقام زنده میماند وبه دوستش میکولای هم زندگی میدهد.نماد گرایی فیلمهای کیشلوفسکی از نکات دیگر اثار اوست. در فیلمهای وی گاها اشیا و چیزهایی را میبینیم که ظاهرا به موضوع اصلی ربطی ندارند ولی در حقیقت آیینه تمام نمای شخصیت ها هستند. در واقع اجزای صحنه با ما حرف میزنند.مثلا در" قرمز" یک بسته سیگار مچاله شده میتواند نشاندهنده شخصیت خرد شده و اوضاع به هم ریخته صاحب آن (آگوست) باشد بعد از این که میفهمد نامزدش به او خیانت میکند. نمونه هایی از این دست در آثار وی بسیارند اما به قول امانوئل فینکل" دستیار کیشلوفسکی در آبی و قرمز " او ظاهرا از اشیا مشخصی مثل یک بسته سیگار یا یک میز حرف میزند اما در واقع با موضوعاتی چون عواطف-وفلسفه و روانکاوی کلنجار میرود! او همه چیز را در مقیاس انسانی حفظ میکند."
کیشلوفسکی همواره در فیلمهایش می کوشد به عمیق ترین لایه های شخصیتی و روانی کاراکترهایش دست یابد و از چیزهای کوچک و بی اهمیت مفاهیم عمیق انسانی را نتیجه گیری کند.
نکته دیگر که بسیار اساسی هم میباشد نقش پر رنگ تصادف و شانس در فیلمهای این کارگردان لهستانی است. اساسا از نظر وی این اتفاقات و تصادفات هر چند کوچک و جزیی در زندگی انسان است که آینده او را دچار تغییر و تحولات اساسی میکند. مثال واضح فیلم شانس کور است که در ان مساله ساده ای مثل رسیدن یا نرسیدن به قطار میتواند تاثیر اساسی در آینده کاراکتر اصلی فیلم داشته باشد. یا در قرمز جایی که" ایرنه ژاکوب "سگ قاضی بازنشسته را زیر میگیرد و این مقدمه آشناییش با قاضی و تغییر اساسی در زندگی وی میشود.یا در آبی که اصلا با یک تصادف ماشین شروع میشود....
مساله دیگر نگاه بسیار بدبینانه کیشلوفسکی به زندگی است که در انتهای آن مرگ با بیرحمی به انتظار نشسته و مهر پایانی است بر همه چیز. (فیلم کوتاهی در باره کشتن را در نظر بگیرید که در آن اساسا فاصله بین قاتل و مقتول از میان میرود و در انتها می فهمیم قربانی واقعی از نظر او قاتل است نه مقتول!)
در نگاه کیشلوفسکی اساسا خوشبینی جایی ندارد و درست در شرایطی که همه چیز درست پیش میرود ناگهان فاجعه ایکه انتظارش را داشتیم اتفاق می افتد.(غرق شدن پسر بچه در فرمان اول -د زدیده شدن تمبرها در فرمان دهم یا اقدام به خودکشی کاراکتر اصلی بعد از وصال به معشوق در فیلم کوتاهی در باره عشق و از همه بارزتر در فیلم شانس کور زمانی که همه چیز مرتب به نظر میرسد و شخصیت اصلی زندگی خوب و آرامی دارد ناگهان هواپیمایی که با آن مسافرت میکند سقوط میکند و او میمیرد!)
در سینمای کیشلوفسکی ممکن است کاراکتر اصلی به جایی برسد که نهایت بدبختی و سر شگستگی است .جایی که با خود میگوییم "دیگه بدتر از این نمیشه" ولی زود میفهمیم که بدتر از آن هم وجود دارد!
مثلا در سفید زمانیکه دومینیک(با بازی"ژولی دلفی") همسر کارول به خاطر ناتوانی جنسی از او تقاضای طلاق میکند و گناه آتش زدن مغازه اش را به گردن کارول می اندازد او مجبور به گدایی در متروی پاریس میشود آیا بدتر از این هم میشود؟بلی! وقتی کارول دوباره با کلی امید و آرزو به دومینیک زنگ میزند ودومینیک اشکارا به او میفهماند که با مرد دیگریست و حتی تلفن هم سکه کارول را میخورد! البته در سکانس پایانی قرمز کیشلوفسکی برای این بدبینی یک استثنا قائل میشود ودر واقع ما را سور پرایز میکند! در حالیکه تمام شواهد از مرگ شخصیتها خبر میدهند آنها را بر صفحه تلویزیون زتده میابیم! از نقطه نظر تکنیکی کیشلوفسکی ازآن دست کارگردانهایی است که فیلم به فیلم بهتر میشود به خصوص وقتی بودجه کافی در اختیار دارد. از "زندگی دو گانه ورونیک" به بعد که با تهیه کنندگان فرانسوی کار میکند فیلمهایش از لحاظ تکنیکی و خلاقیتهای بصری واقعا چشمگیرند.این که میگویند در سینما فرم باید در خدمت محتوا باشد در فیلمهای او کاملا تجلی میابد. مثلا در "آبی" در جاییکه ژولیت بینوش در استخر شنا میکند نحوه فیلمبرداری و نورپردازی حس آرامش(همان چیزی که بینوش به خاطر آن به آب میزند) را به بیننده القا میکند یا در "قرمز" در سکانسهایی که ایرنه ژاکوب در سالن نمایش مد حرکت میکند فیلمبرداری پویا و نورپردازی (به خصوص نور فلاشهای عکاسها) خبر از دنیای پر التهاب درونی ژاکوب میدهد. فیلمبرداری این فیلم به قدری چشم نواز بود که در سال 1994 کاندیدای اسکار بهترین فیلمبرداری شد چیزی که برای یک فیلم غیر انگلیسی زبان در تاریخ اسکار تقریبا بی سابقه است.البته خلاقیت بصری کریستف در فیلمهای قدیمی ترش هم هویداست. مثلا نمای افتتاحیه شانس کور را به یادآورید: نمایی عجیب از میان پاهای خون آلود یک زن در یک بیمارستان جنگی که اصلا نمیفهمیم کیشلوفسکی از آن چه منظوری دارد. فقط در اواسط فیلم است که در میابیم این یک نمای نقطه نظرازدید یک کودک تازه به دنیا آمده نسبت به دنیای اطراف است! یا نمای افتتاحیه "فیلم کوتاهی در باره عشق" که این یکی واقعا یک شاهکار است:" دستی که مهربانانه روی یک دست باند پیچی شده قرار میگیرد ودستی دیگر که با بیرحمی آنرا کنار میزند."به نظر من این سکانس یکی از بهترین و در عین حال کوتاه ترین افتتاحیه های تاریخ سینماست و فقط در انتهای فیلم است که میفهمیم هر کدام این دستها متعلق به چه کسانی است و حرکت هر یک چه مفهومی دارد!
حیف است از کیشلوفسکی سخن بگوییم و اشاره ای به فیلمنامه نویس توانمندش "کریستف پیسه ویچ" و آهنگساز نابغه اش " زبیگنیو پرایسنر" نداشته باشیم. که هر دو افکاری شبیه به کیشلوفسکی داشتند و در خلق فیلمهایش کمک بسیاری به او کردند.شاید بتوان گفت "پرایسنر" برای کیشلوفسکی مثل "موریکونه" برای سرجیو لئونه یا "جان ویلیامز" برای اسپیلبرگ بوده است.

بعضی جوایز کیشلوفسکی و فیلمهایش:
جایزه بهترین فیلم خارجی برای فیلم قرمز از سوی انجمن منتقدان فیلم بوستون-شیکاگو-لس آنجلس-نیویورک-1994
جایزهMost Popular Film برای کریستف کیشلوفسکی برای قرمز از جشنواره ونکوور-1994
جایزه خرس نقره ای جشنواره برلین برای بهترین کارگردانی( کریستف کیشلوفسکی )-1994
جایزه LAFCA Award از سوی انجمن منتقدان لس آنجلس برای فیلم آبی-1993
جایزه شیر طلای جشنوار ونیز برای کریستف کیشلوفسکی برا فیلم آبی-1993
آبی همچنین جایزهGolden Osella را برای فیلمبرداری و جایزه Volpi Cup را برای ژولیت بینوش از جشنواره ونیز دریافت کرد.

 کوتاه در باره سه گانه آبی ـ سفید ـ قرمز:
 سه گانه ی معروف کیسلوفسکی به نام سه رنگ آبی، قرمز و سفید فیلمی است که او به مناسبت بزرگداشت انقلاب فرانسه ساخته است و هر رنگ آن که نشان از رنگهای پرچم فرانسه دارد سمبل سه شعار معروف آزادی، برابری و برادری است.
ـ سفید سرگذشت آرایشگر لهستانی به نام کارول (زاماچوفسکی) است که در پاریس زندگی می کند اما قادر به سازگاری با محیط بیگانه نیست. مشکلات زیاد و تاثیرشان بر زندگی زناشوئی او باعث می شود که همسرش دومینک (دلپی) نیز او را طرد کرده و تنها بگذارد. کارول به سختی و با خفت بسیار به لهستان بر می گردد و از طریق شرکت در معاملات مستغلات ثروت بادآورده ای به دست می آورد و...
ـ قرمز سرگذشت زنی فرانسوی به نام والنتین (ژاکوب) است. او که یک مدل عکاسی است به شکلی تصادفی با ژوزف کرن (ترنتینان) آشنا می شود. ژوزف قاضی بازنشسته عجیبی است که اوقاتش را با استراق سمع مکالمه های تلفنی همسایه ها می گذراند. آنها با وجود تفاوتهای زیاد در خلق و خو و سن و سالشان به هم نزدیک می شوند و...
آبی سرگذشت زن جوان فرانسوی به نام ژولی (بینوش) است که در اثر تصادف شوهر موسیقیدان (کتر) و فرزندش را از دست می دهد و خودش نیز به شدت آسیب می بیند. بعد از مرخصی از بیمارستان دیگر هیچگونه دلبستگی به دنیا احساس نمی کند و تصمیم می گیرد زندگی بی لذت و همدم را تجربه کند. برای همین خانه و زندگی اش را رها کرده و به طور ناشناس در آپارتمانی در پاریس اطاق می گیرد.
نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كرد موسيقي فيلمهاي وي است.موسیقی نقش مهمی در فیلمهای کیشلوفسکی داشت و بسیاری از قطعات پرایزنر در فیلم به تنهایی نقش داشتند. از این جنبه آنها شخصیتهایی از فیلم محسوب می‌شدند مانند آثار واندر بودنمایر آهنگساز هلندی. «ده‌فرمان» (۱۹۸۸) مجموعه‌ای از ده فیلم کوتاه که در مجموعه‌ای آپارتمانی در ورشو فیلمبرداری شد. هریک بر اساس یکی از فرمانهای «ده‌فرمان» حضرت موسی، برای تلویزیون لهستان و با سرمایه‌گذاری آلمان غربی ساخته شد. این مجموعه در حال حاضر یکی از بهترین مجموعه فیلمهای تحسین شده توسط منتقدان در همه دورانها است. کیشلوفسکی و پیسویچ فیلمنامه نویسان مجموعه بودند و قرار بود ده کارگردان مختلف این ده قسمت را بسازند. اما کیشلوفسکی خود را ناتوان از کنترل همه پروژه یافت و سرانجام تمام قسمتها را او کارگردانی کرد و تنها مدیران فیلمبرداری متفاوت بودند. اپیزود پنجم و ششم به صورت جداگانه و با مدت زمان بیشتر هم ساخته شدند و با نامهای «فیلمی کوتاه درباره کشتن» و «فیلمی کوتاه درباره عشق». او قصد داشت اپیزود (قسمت)‌ نهم را هم به صورت مستقل و با نام «فیلمی کوتاه درباره حسادت» هم بسازد اما خستگی مانع از آن شد که او در کمتر از یک سال ۱۳ فیلم بسازد. چهار فیلم آخر کیشلوفسکی تهیه‌کنندگان خارجی داشت. بیشتر با سرمایه‌گذاری فرانسه و به‌ویژه با تهیه‌کنندگی مارین کارمیتز. این فیلمهای متکی بر اخلاق و امور ماورایی بودند با زمینه‌هایی شبیه ده‌فرمان اما در سطوحی بیشتر انتزاعی، بازیگران کمتر، داستانهای فرعی بیشتر و توجه کمتر به اجتماع. لهستان در این فیلمها بیشتر از دید یک اروپایی بیگانه به نمایش درمی‌آمد. هر چهار فیلم با کمی اختلاف با موفقیت تجاری روبرو شدند. اولین آنها زندگی دوگانه ورونیکا (۱۹۹۰) با بازی ایرنه (یا آیرنه) ژاکوب بود. موفقیت تجاری این فیلم به او اجازه داد تا سرمایه لازم برای ساخت آرزوی خودش (ساخت سه‌گانه آبی، سفید، قرمز) را فراهم سازد. آثاری بسیار تحسین شده پس از ده‌فرمان. این سه فیلم جوایز جهانی بسیاری را برای او به ارمغان آوردند. از جمله شیر طلایی بهترین فیلم و شیر نقره‌ای بهترین کارگردان از جشنواره ونیز و خرس طلایی بهترین کارگردان از جشنواره برلین همراه با سه بار نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی. سه‌گانه‌ای که دستاوردی مهم در سینمای مدرن به حساب می‌آیند. کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل قلب باز پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او ، همسرش ماریا و دخترش مارتا به یادگار مانده‌اند. او ، پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است که آثارش در جهان تدریس می‌شوند.
در سال ۱۹۹۳ کتاب «کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی» توصیفی از او ، همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریستف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریستف ویرزبیکی ساخته شده‌است. اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه «کمدی الهی» اثر «دانته» کار می‌کرد. فیلمنامه همانند «ده فرمان» برای کارگردانی شخص دیگری نوشته شده بود اما با مرگ نابهنگام او مشخص نشد چه زمانی او این بازنشستگی خودخواسته را پایان خواهد داد و خودش این سه‌گانه را کارگردانی خواهد کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که «تام تایکور» آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی «دنیس تانویچ» ، «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد.
صحبت از آثار کیشلوفسکی کار دشواری است . کارگردانی که به جد می توان گفت هیچکدام از نماها و سکانسهایش هرز نمی رفت . نابغه ای که قادر بود مفاهیم عمیق انسانی و روحانی را در قالب زندگی روزمره انسانها بیاورد که بارزترین این اسلوب را می توان در ده فیلم کوتاه «ده فرمان»(1990-1989) که براساس فرامین ده گانه حضرت موسی(ع) ساخته شده اند وهریک از آنها نام این فرامین را بر خود دارند ، دید . تمام شخصیتهای ده فیلم کوتاه ده فرمان برخاسته از یک مجتمع مسکونی در لهستان است و به نوعی نمادی از جامعه لهستان و بطور وسیع تر نمادی از دنیای  ما . کیشلوفسکی پیرامون ده  فرمان می گوید : ((بر این باورم   که زندگی هر انسانی   شایسته   ی بررسی و مداقه  است زیرا رازها و هیجاناتی را در  بر دارد . مردم درباره این مسائل  صحبت نمی کنند زیرا خجالت  می کشند ، نمی خواهند زخم  های قدیمی را بخراشند ، یا  شاید می ترسند آن ها را  احساساتی بنامند . بنابراین  می  خواستیم هر فیلم را طوری  شروع کنیم که انگار دوربین به  طور تصادفی شخصیت اصلی را  از بین دیگران انتخاب کرده  است .  این فکر به ذهن ما  رسید  که استادیوم بزرگی را  نشان دهیم و از میان صد ها  چهره بر روی یکی فوکوس  کنیم .  فکر دیگری هم به ذهن  ما  خطور کرد مبنی بر این که در  یک خیابان شلوغ ، فردی را  انتخاب کنیم و در بقیه ی فیلم او  را دنبال کنیم . سرانجام تصمیم  گرفتیم که محل وقوع ده فرمان را  در یک مجتمع مسکونی بزرگ  قرار بدهیم ، و در نمای ثابت  ابتدای فیلم هزاران پنجره ی  مشابه را در قاب تصویر نشان  دهیم . با خودمان می گفتیم  پشت هر کدام از این پنجره ها ،  انسانی زندگی می کند که  فکرش ، قلب اش و حتی بهتر ،  شکم اش شایسته ی کنکاش  است . این رهیافت مزایایی  داشت . بینندگان می توانستند  در هر داستان ، شخصیت هایی از داستان های قبلی را شناسایی کنند که به صورت گذرا در یک آسانسور ، یک راهرو ظاهر می شدند و این امر نمک داستان بود . و در آخر سعی کردیم فیلم ها را طوری بسازیم که پس از از پایان آنها همان سوالاتی که در هنگام نوشتن فیلمنامه ها برای ما مطرح بود، برای تماشاگران هم مطرح شود .)) .
از ده فرمان که بگذریم و امیدوارم که در آینده بیشتر پیرامون آن صحبت کنیم به اولین فیلم از سه گانه مشهور او یعنی آبی می رسیم و در این پست بیشتر قصد دارم که درباره این فیلم صحبت کنم . اگر آبی رو ندیدید امیدوارم که برای یک بار هم که شده این فیلم رو ببینید چه بسا که دیدن چندین باره این فیلم ارزش هاشو بیشتر نمایان می کنه و قضاوت و بیان نظر برای مطالبی که در ذیل درباره فیلم می نویسم آسون تر. مطالبی که در باره فیلم مینویسم صرفا نظر شخصی منه و خواهشم اینه که شما با نظراتتون منو در درک هر چه بیشتر فیلم یاری کنید .
آبی ( محصول 1993 فرانسه) :
 آبی داستان زنی به نام جولی است که بر اثر سانحه رانندگی همسر و فرزندش را از دست می دهد و همین حادثه سرآغاز نوعی بحران روحی و ارزشی برای اوست . جولی پس از این حادثه تصمیم به خودکشی می گیرد ولی به گفته خود او در فیلم ، قادر به انجام این کار نیست . سپس جولی در صدد بر می آید تا تمام چیزهایی که به نوعی آرامش و تعهد پیشینش را یاد آور می کند از بین ببرد. خانه سابق خود را تخلیه می کند و به خانه ای دیگر نقل مکان می کند ، نت های موسیقی همسرش که برای ترانه اتحاد اروپا نوشته بود به دور می اندازد ، با همکار همسرش رابطه برقرار می کند و حتی در سکانسی به کارمند آژانس مسکن می گوید که نام فامیل همسرش دیگر بر روی او نیست . اما بدین دلیل صحبت از آرامش و تعهد شد که رنگ آبی در سه رنگ پرچم فرانسه یاد آور مفهوم و فلسفه آزادی و همچنین دارای مفهوم آرامش و امنیت در روانشناسی است.شاید بتوان گفت که رنگ آبی در فیلم آبی بیانگر نوعی رهایی و آزادی از تعهد ، قید و بند و آرامشی باشد که جولی پیش از از دست دادن همسر و فرزندش دارای آن بوده است و بعبارتی دیگر جولی پس از مرگ همسرو فرزندش گریبانگیر نوعی آزادی ناخواسته می گردد . تلالو رنگ آبی را به دفعات در طول فیلم شاهدیم ، نور آبی منعکس شده بر صورت جولی ، اتاق آبی سابق جولی و همسرش و لوستر این اتاق ، شکلات آبی رنگی که جولی با عصبیت فراوان آن را می جود ،استخر آبی رنگی که جولی به نوعی خود را در آرامش و تعهد مجازی آن غوطه ور می سازد ، نور آبی ای که از زیر در اتاق موش زده جولی منتشر گردیده و حتی زندگی خانوادگی موشها در این اتاق نیز یاد آور آرامش از دست رفته اش است و در سکانسی که با مادرش صحبت می کند بر این تاکید می کند که ازاین به بعد از موش می ترسد . این وضعیت سردرگمی و بحران روحی بوجود آمده برای جولی تا انتهای فیلم گریبانگیر اوست و حتی زمانی که از رابطه همسرش با زنی دیگر با خبر می گردد و علاقه واقعی دوست همسرش به خود را می فهمد تاثیری در شرایط روحی او ایجاد نمی گردد و شاهد اشکهای غمگینانه او در انتهای فیلم هستیم . شاید در طول فیلم ما با بیش از پنج یا شش شخصیت آشنا نگردیم . در این میان نقش الیویر، دوست همسر جولی و لوسی دختر هرزه ای که در آپارتمان جدید جولی زندگی می کند پررنگ تر جلوه می کند . الیویر به جولی علاقه مند است و او را به ادامه ساخت موسیقی همسرش تشویق می کند و جولی نیز که وادار به پذیرش شرایط موجود در زندگیش می شود با او رابطه برقرار می کند ، و اما لوسی دختری است که اهالی آپارتمان جولی بدلیل هرزگیش خواهان اخراج او از آپارتمان می باشند ولی جولی با امضا نکردن حکم تخلیه او به نوعی مانع اخراج او می شود . در سکانس آشنایی جولی و لوسی ، جولی با نگاهش لوسی را فارغ از تمام آلام و رنجهای خود می یابد ولی در ادامه در می یابیم که لوسی نیز درگیر مشکلات و رنجهای چه بسا سنگین تر و دردناک تر از جولی است .
در مجموع همانطور که پیش از این اشاره کردم هیچیک از سکانسهای فیلم بدون پوسته معنایی نیست و مجال برای بحث پیرامون تمام زوایای آن اندک است ولی به چند مورد از کلی ترین و بارزترین آنها اشاره می کنم . در چندین سکانس از فیلم کارگردان ، دوربین را در ساحت چشمان جولی قرار می دهد و به نوعی بیننده در جایگاه جولی قرار می گیرد تا آلام و رنج های او را درک کند . همسر جولی از آهنگسازان مطرح اروپاست و پیش از مرگ در حال ساخت موسیقی ترانه ی اتحاد اروپاست و به همین دلیل محوریت موسیقی در جریان فیلم کاملا مشهود ، عمیق و تاثیر گذار است . از زیباترین این صحنه ها می توان به حرکت انگشتان بر روی نت ها و پخش موسیقی زیبای فیلم اشاره کرد که گویی نوای موسیقی از درون به برون و از عالم معنا به عالم وجود اشاعه می یابد . همچنین ضرباهنگ شوک وار آن هنگام هجوم افکاری از زندگی گذشته و وضعیت فعلی بر جولی مخصوصا در صحنه ای که سر خود را از استخر بیرون می آورد و به نوعی از این آرامش مجازی خارج می گردد مبهوت کننده است . و در آخر اینکه آبی مرثیه ای است بر رنج های فراموش نشدنی دنیای ما ، به قول صادق هدایت در فصل آغازین کتاب بوف کور:« در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد . این دردها را نمی شود بکسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند ، زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می فزاید».